ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

درباره‌ی گوینده‌ی حرفِ مهم

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۴ ب.ظ
یک کسی آمده بود از حاشیه‌ی زندگی من رد شود و چیزی مهم را به من بگوید. آن چیزِ مهم را گفت و همان‌طور که حرف می زد،حرف روی حرفش می‌آورد و می‌گفت درباره‌ی من بنویس.
من دلم نمی‌خواست حالا که دارد حرفِ مهمی می‌زند توی ذوق‌ش بزنم و بگویم تصویرِ تو اگر بخواهد توی کلمه بیاید یک پوسته‌ی سخت است اطرافِ حجمِ شکل‌داری از هوا، پس هیچ‌گاه به او نگفتم چشمانت که گمان می‌کنی به قدرتِ چشمانِ عقاب‌اند، توی پوسته‌ی سختی فرو رفته‌اند و به هیچ چیزی متصل نیستند. تنها دو گویِ زیبای تعبیه شده‌اند. و زیبایی‌شان فریبنده‌ست. و تنها می‌فریبند بی آن‌که در حقیقت چیزی برای شیفته کردنِ دیگری داشته باشند.
من دلم می‌خواست صادق باشم اما نمی‌توانستم گمانِ قطعی و محکم کسی را به ریشه‌هایش بشکنم، پس سکوت کردم و دروغ گفتم.
به دروغ سکوت کردم و نگفتم چه می‌بینم. که آن‌چه می‌دیدم به مذاقِ دیده‌شده خوش نمی‌آمد. و البته گفتن فعلِ بیهوده‌ای‌ست.
راه می‌رفت و چشمان‌ش را در کاسه می‌چرخاند به هزار جهت و دیده‌هایش بی جهت می‌ریختند توی حجمِ خالی‌اش و گمان می‌برد دیده‌هایش به خونِ رگ‌هایش می ریزند، اما او رگ نداشت و دیده‌ها روی هم می افتادند و می‌گندیدند و راه رفتن را برایش سخت می‌کردند.
من به دروغ تمامِ آن مدت دهان بستم و گذاشتم حرفِ مهم‌اش را بزند.
حرف ِ مهم را زد و رفت و دفعات ِ بعد که خواست دهان باز کند وانمود کردم نمی‌شناسم‌اش که نخواهم به دروغ دهان ببندم.
  • ۹۷/۰۷/۱۰
  • فاطمه کریمی

نظرات (۱)

بنویس تا یادت نره.

پاسخ:
آدم یادش نمی‌ره به هر حال.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی