ده بهمن
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۱ ق.ظ
من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمیتوانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسانام را نمیتوانم ریشه کن کنم. من با چهرهی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر میکند و گمان میکند کاری کرده ،معذرت میخواهد. ما چند تا خواهر بودیم که با مادرمان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمیگفتیم. گوش میدادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم. و کاش من آن بار آخر را هم لال میشدم، کاش دو سال پیش هم لال میشدم که اینطور کسی که با صدایی که میگریَد لالایی خوانده بود برایم را بیمار نکنم.
ما ترسیدیم و سکوت کردیم. حقیقت مخدوش شد، دروغ شد و توی سینهی مان ترکید و هر کداممان جایی از زمان کنار خیابانی از شهری سرفههای خالی از استفراغ را از معدههایمان دفع کردیم.
و اینطور شد که ترسیدیم خلافِ میلمان را به جای سرفه، حرف کنیم.برای همین همه چیز تکرار شد، بزرگسال شدیم و تمامِ زمان در شمایل مختلف تکرار شد.
مثل حالا، مثل سال پیش. مثل تمام من. مثل خواهرم که ده سال طول کشید تا بگوید او را دوست ندارد. ده سال.
ما ترسیدیم و سکوت کردیم. حقیقت مخدوش شد، دروغ شد و توی سینهی مان ترکید و هر کداممان جایی از زمان کنار خیابانی از شهری سرفههای خالی از استفراغ را از معدههایمان دفع کردیم.
و اینطور شد که ترسیدیم خلافِ میلمان را به جای سرفه، حرف کنیم.برای همین همه چیز تکرار شد، بزرگسال شدیم و تمامِ زمان در شمایل مختلف تکرار شد.
مثل حالا، مثل سال پیش. مثل تمام من. مثل خواهرم که ده سال طول کشید تا بگوید او را دوست ندارد. ده سال.
- ۹۷/۱۱/۱۱