ق
گمان میکنم از جنون فکر کردن به آن راحت شدهام و وقت گفتن است. این فکر چطور میخواهد گفته شود؟نمیدانم. اما یک سال یا دوسال یا شاید بیشتر است که از مشغولیت به آن فرار کردهام. همین حالا هم قرار نیست بیاورماش جلوی چشمم و نشان خودم و همه بدهماش.
یک روزی که یادم نمیآید ( چون یک روز خاصی ندارد اصلا) مقابل من ایستاد به اعتراف. و چهرهی عجیبِ سیاهی که حالا دیگر رنگ باخته است را به من نشان داد. من میگریختم یا شاید او مجال گریز به من میداد. میدانم که حالا از من و گریزهایم بیزار است و اگر آگاه بوده باشد به مجالی که به من داده از خود هم بیزار است. اما چارهای جز این هم نداشته است اگر نخواسته باشد زبانِ گفتگو را بشکند. او آدمِ دیوانهای است برای شکستنِ هر چیز اما احتمالا نخواسته است مرزِ نامعلومِ میان شب و روز را، دیوانگی و روزمرگی را بشکند. چون او آدمِ محتاطی است.
اما یک بار که در روشنای روز دیوانه شده بود زبان را شکست و جملهای گفت. من هم به شوخی و خنده گرفتم و از چیز دیگری سوال پرسیدم و بحث شکل دیگری گرفت به ناچار.
من از او بیزار شده بودم. نفرت چهرهی من را پوشانده بود. اما در تاریکی که معلوم نبودم. وقتِ نور من دوست میداشتم. از این رو که در روشنا و بیداری باور پذیر نبود و شبیه هذیانِ گذشته بر کسی. و من هذیانِ گذشته بر من را میراندم پسِ سایه که نور حقیقتاش نکند.
اما از این بیزاری و دوست داشتن توأمان و ناچار خسته شدم و من شکل اتفاق شدم و اتفاق شکلِ من. دیگر نه میتوانستم بگریزم نه نزدیک بروم. و پردهی احترام روی هذیان عریان میان ما افتاد.
دیگر فقط آن مرد و من از آنچه در پوشش است خبر داریم. همه چیز دیگر میتواند خودش را نشان بدهد. از این رو که پردهای همه چیز را پوشانده ست.
همه میبینند که او چیزی را به من میبخشد از خود و من آن چیز را پیش خود با احترام حفظ میکنم و مینگرم و هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد.
- ۹۸/۰۴/۰۸