اینجا
شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۵ ب.ظ
آمدهام خانه.
بعد از چند وقت خانهام؟ نمیدانم.
دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی میرفتیم، نمیدانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینهاش و از دهاناش خون بیرون میزد، جلوی چشمانام جان میداد.
صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاهاش کردم. صبحانه را همانجا خوردم، اینبار او بود.
همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار میشدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانیاش خون بیرون میزد و به سرعت چهرهاش را سرخ میکرد، یکبار از تصویرِ دستان و تنِ کبود شدهاش، کبودیهای بزرگِ روی پوستِ سفیدش، از خواب بیدار شده بودم و یکبار تمامِ کمر و شکماش را تاول های ریز و بسیار پوشانده بود. و تصویر چشمانِ مطلقا اندوهگیناش در نیمه شبی دیگر، هنوز به وضوح در ذهنام است.
واقعیت و خوابِ من درهم شدهاند، دیگر نمیدانم کدام یک از اینها گذشتهست و کدام یک خواب. اما خوابِ شبِ قبلِ من که اینها را به یادم آورده بود یادم انداخت که چرا تا این حد از خانه گریزانام. هنوز دور و برشان میپلکم اما نمیدانم چشمانشان اندوهگین است یا نه، از دردی رنج میبرند یا نه، جرات نمیکنم مستقیم نگاهشان کنم.
مادرم زیاد حرف میزند، از همه چیز و از کتابِ تازهای که میخوانَد، نمیدانم حالا بار چندم است که از اشتیاقاش نسبت به این کتاب میگوید و البته خوابش هم میبَرد چند صفحهای که میخوانَد، تا الان هزار تا خرده ریزه چپاندهاست توی کولهام و فقط خطِ سیاهی توی چشمانش جدید است. پدرم همچنان ساکت است، هیچ حرفی نمیزند، گاه سوالی را آرام میپرسد و من هم همانطور کوتاه جواب میدهم. نگاهاش معمولا رو به پایین است، میرود بیرون و هر چند ساعت یکبار باز میگردد، دراز میکشد، یک چیزی میخورَد و میرود. خیال و گذشتهی درهم را نمیتوانم با حال کنار هم بگذارم.
از پرحرفیهای آدم حسابی های بیرون این خانه عاجز شدهام، حرفهای مهم انگار که تمام نمیشوند.
بعد از چند وقت خانهام؟ نمیدانم.
دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی میرفتیم، نمیدانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینهاش و از دهاناش خون بیرون میزد، جلوی چشمانام جان میداد.
صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاهاش کردم. صبحانه را همانجا خوردم، اینبار او بود.
همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار میشدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانیاش خون بیرون میزد و به سرعت چهرهاش را سرخ میکرد، یکبار از تصویرِ دستان و تنِ کبود شدهاش، کبودیهای بزرگِ روی پوستِ سفیدش، از خواب بیدار شده بودم و یکبار تمامِ کمر و شکماش را تاول های ریز و بسیار پوشانده بود. و تصویر چشمانِ مطلقا اندوهگیناش در نیمه شبی دیگر، هنوز به وضوح در ذهنام است.
واقعیت و خوابِ من درهم شدهاند، دیگر نمیدانم کدام یک از اینها گذشتهست و کدام یک خواب. اما خوابِ شبِ قبلِ من که اینها را به یادم آورده بود یادم انداخت که چرا تا این حد از خانه گریزانام. هنوز دور و برشان میپلکم اما نمیدانم چشمانشان اندوهگین است یا نه، از دردی رنج میبرند یا نه، جرات نمیکنم مستقیم نگاهشان کنم.
مادرم زیاد حرف میزند، از همه چیز و از کتابِ تازهای که میخوانَد، نمیدانم حالا بار چندم است که از اشتیاقاش نسبت به این کتاب میگوید و البته خوابش هم میبَرد چند صفحهای که میخوانَد، تا الان هزار تا خرده ریزه چپاندهاست توی کولهام و فقط خطِ سیاهی توی چشمانش جدید است. پدرم همچنان ساکت است، هیچ حرفی نمیزند، گاه سوالی را آرام میپرسد و من هم همانطور کوتاه جواب میدهم. نگاهاش معمولا رو به پایین است، میرود بیرون و هر چند ساعت یکبار باز میگردد، دراز میکشد، یک چیزی میخورَد و میرود. خیال و گذشتهی درهم را نمیتوانم با حال کنار هم بگذارم.
از پرحرفیهای آدم حسابی های بیرون این خانه عاجز شدهام، حرفهای مهم انگار که تمام نمیشوند.
- ۱ نظر
- ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۵