ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

لرزش

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ب.ظ
از انگشتِ شصت دست‌اش یکهو لرزیدن شروع میشد، بعد به همه‌ی انگشتانش کشیده میشد، و بعد به دندان هایش.
دستانش را بهم قفل می‌کرد، و فک‌اش را روی هم فشار می‌داد، لرزش ساکن می‌شد.
اما مدتی بعد، از همان شصت شروع می‌شد تا دندانِ آخر
یک روز همین که انگشت شصت شروع کرد به لرزیدن، یک چاقو برداشت و سریع زد روی بنِ انگشتِ شصت و قطع‌اش کرد و معلوم نشد که انگشت به کجا پرید، اما از بنِ انگشت به جای خون، موریانه بیرون ریخت.
تمامِ موریانه‌های تن‌اش از بنِ انگشت بیرون ریختند
بعد چهارطاق بدون انگشتِ شصت روی زمین دراز کشید و نفس‌اش را بیرون داد.
۲۵ مرداد
امروز دست‌هام به غایت روی بندری high بودند
از شصت تا دندانِ آخر
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
  • فاطمه کریمی

رویا

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۱ ب.ظ
قلم به دست گرفته بود و رویاهایش را نقش می زد روی دیوار و رنگ می زد. بعد چند قدم عقب می رفت و نگاه می‌کرد و لبخند می زد
لبخند ریشه می زد و ریشه ها به سمت قلب‌اش حرکت می کردند
اما قبل از آن که به قلب‌اش برسند، نقشِ رویا ها بر دیوار جمع میشد و شکلِ سنگ می شد،
سنگ‌ها از دیوار جدا می‌شدند و می خوردند توی صورتش
چشمانش را کور می کردند و دندان هایش را خورد.
۲۳ مرداد
  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۱
  • فاطمه کریمی

برای بسّنی‌ام

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ
دیانت
بی نهایت دلتنگتم و به فکرت‌ام ،اما به همون اندازه لاجون.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۲
  • فاطمه کریمی

نمی یابم‌اش

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ق.ظ
تو، در هزار توی خود فرو رفته
و از رنجِ دیگری‌ها گریخته
سرِ زندگیِ من را در کدام گور کرده‌ای و با کدام رنج پوشانده‌ای؟
من نشانیِ آن گور را خواهم که بیابم‌ام که بدانم که چرا میلِ من تنها برای نشستن است دیگر
و برای چشم بستن است دیگر و برای فرو رفتن است دیگر
سرِ زندگیِ من را در کدام یک از هزار گور-ات فرو کرده‌ای که نمی یابم‌ام که نمی یابم‌اش
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۸
  • فاطمه کریمی

دیدن

جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۹ ق.ظ
یک راهرو تا بی‌نهایت ادامه دارد و هر دو طرف‌اش صندلی است و صندلی ها پر اند از آدم‌های بی چشم. اما راهرو کاملا یکپارچه نیست و مثلِ قطارِ شهری بخش‌های درونی دارد و بین بخش‌های درونی دیوارِ محکمی است از هوا.
فقط یک مرد توی صورت‌اش دو چشم دارد و وسطِ بخش ِ میانی ایستاده است و سعی می‌کند بی‌نهایت را ببیند. اما انتها مشخص نیست، پس مرد سعی می‌کند که به انتها نزدیک شود، اما میانه‌ی راه به دیوارِ محکمِ هوا می‌خورد. هیچ چیزی وجود ندارد اما مرد نمی‌تواند عبور کند. کفِ هر دو دست‌اش را روی دیوار می‌گذارد و کمی هل می‌دهد،و بیشتر هل می‌دهد و بعد با همه‌ی قوا هل می‌دهد. کمی عقب تر می‌رود و بعد به سمت دیوار می‌دَوَد و خودش را به آن می‌کوبد. و بعد عقب تر می‌رود و محکم تر می‌کوبد.
آنقدر خود-اش را به دیوارِ ناپیدا می‌کوبد که روی زمین می‌افتد و از هوش می‌رود. همه‌ی آدم‌های بی چشم روی صندلی‌ها نشسته‌اند و مرد کف ِ زمین افتاده است و تمامِ تن‌اش کبود است.
  • ۲ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۹
  • فاطمه کریمی

تکرار

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۹ ب.ظ

توی یک اتاق کوچک مانده بود که چهار دیوار‌-اش آینه بود، به جای در و پنجره‌ هم آینه داشت.

صبح از خواب بیدار  می‌شد، پشت میز می‌نشست و کار می‌کرد و شب به تخت باز می‌گشت، گاهی هم رو به پنجره می‌ایستاد و خود-اش را نگاه می‌کرد.روی سقف هم یک آینه درست بالای تخت‌اش داشت برای قبل از خواب و باز می‌خوابید . بیست سال بود که از اتاق بیرون نرفته بود و بیست سال بود که فقط خود-اش را می‌دید، توی هر پنج آینه.

چندین تصویر از خود-اش صبح بیدار می‌شدند و روز کار می‌کردند و شب می‌خوابیدند.

هر چند سال یک‌بار که به جنون می‌رسید خود-اش را به دیوار‌ها می‌کوبید، چندین او خودشان را به دیوار ها می‌کوبیدند و چندین پوسته‌ از او ترک می‌خوردند و می‌شکستند و کف اتاق و توی آینه‌ها می‌ریختند.

کفِ اتاق پر بود از تکه‌های شکسته‌ی او و او نه جوان بود و نه پیر. و هر تکه‌ی افتاده بر زمین چندین بار تکرار شده بود، روی زمین و توی آینه ها.

 او همان بود که پیش از اولین جنون صبح بیدار می‌شد و روز کار می‌کرد و شب  رو به آینه ها و رو به خودش می‌خوابید.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۹
  • فاطمه کریمی

هزار

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۴ ب.ظ
کنارِ ساحل سنگ های غول‌پیکر را بلند می‌کرد روی دو دست‌اش و به صخره‌ می‌کوبیدشان،سنگ ها هزار تکه می‌شدند و قبل از آنکه آن هزار به زمین پرت شود هزار پرنده‌ی سفید هزار تکه را به دهان می‌گرفتند و می‌بردند به سمت قله‌ی کوه اما قبل از آنکه به قله برسند نا پدید می‌شدند.
دیگر شمارِ سنگ‌ها و تکه‌ها و پرنده‌ها از دست‌اش در رفته بود و هنوز نمی‌توانست ردِ پرنده‌ها را بگیرد. هنوز نمی‌دانست پرنده‌ها از کجا می‌آیند و کجا خانه می‌کنند و کجا می‌روند.
هزار بار از دریا تا قله رفته بود و هیچ اثری از پرنده‌های سفید ندیده بود. برای دیدن‌شان تنها سنگ‌ها را تکه می‌کرد. و نمی‌دانست بعد از تمام شدنِ سنگ‌ها چطور دوباره هزار پرنده‌ی سفید را بازگرداند.
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۴
  • فاطمه کریمی

سیاه

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۷ ب.ظ
روی زمین پر بود از ماهی‌های سیاهِ مرده
قطعه‌های بی‌شکلِ نقره‌ای توی سر-اش ساخته می‌شد، سر-اش کوچک بود و قطعه‌ها مدام زیاد می‌شدند و از سر-اش توی گلویش می‌آمدند و اطرافِ حنجره‌اش می‌آمدند و توی قلب‌اش و دستان‌اش و پاهایش می‌آمدند
و می‌خواستند از چشمان‌اش و دهان‌اش و از سرِ انگشتان‌اش بیرون بزنند.
چیزی نمی‌توانست بگوید چون که ممکن بود قطعه‌های نقره‌ای روشن خودشان را توی صورتِ مردِ ایستاده‌ی روبرویش بیاندازند.
چشمان‌اش را بست و دهان‌اش را بست
آرام از جلوی پیشانی‌اش قطعه‌ای را جدا کرد، لبخند بر لبان و چشمانِ بسته‌اش نشست و قطعه‌ی نقره‌ایِ روشن را که توی دستان‌اش می‌درخشید به دستِ مردِ ایستاده داد.
با چشمانِ بسته دید که نورِ نقره‌ای روشن توی دستانِ مردِ ایستاده کدر شد و تیره شد و سیاه شد و آب شد و بر زمین چکید و از زمین دهانِ کوچکی باز شد و قطره‌ها را بلعید
و ماهی‌های آبیِ توی خاک، قطره‌های کدر را بلعیدند و سیاه شدند و روی خاک آمدند.

۱ مرداد ۹۷
تهران
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۷
  • فاطمه کریمی