ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

رنج و بی حوصلگی

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ
«نیاز و محرومیت، رنج را از بیرون ایجاد می کند، در مقابل امنیت و رفاه، بی حوصلگی را.»
نیاز و محرومیت ِ خود را به گونه‌ای از میان برده‌ام ، آن را رفع نکرده‌ام، تنها از میان برده‌ام. و از اجتماع/فرد فاصله گرفته‌ام/بیرون انداخته شده‌ام/فرار کرده‌ام. نتیجتا از رنجِ مداومِ خود راحت شده‌ام . تذکار و تکرار ِ آن یک رنگِ خاکستری به خود-اش گرفته و دردی را ایجاد نمی کند. به گمانم حتی رنجی تازه هم اثری نخواهد داشت، شاید مَثلِ شخصیتِ زنِ فیلمِ آینه که بی‌تفاوت به آتش چشم دوخته و مصیبت جدیدش هیچ اثری بر او نمی‌گذارد، تصویرِ مناسبی باشد برای آنچه می‌گویم.
و این دوری از رنج و به سر بردن در امنیت، به غایت بی حوصله‌ام کرده ست.
«می توان گفت که به هر اندازه موفق شویم که از یکی از این دو دور شویم، به دیگری نزدیک می‌شویم. به طوری که زندگی ما واقعاً نوسانی است با شدت بیش و کم میان این دو. علت این امر این است که این دو با هم ضدیتی مضاعف دارند، یکی ضدیّتی بیرونی و عینی و دیگری ضدیّتی درونی و ذهنی.»
و از نظر-ام‌ شاید تنها نوعی غنای درونی می‌تواند جایِ این بی حوصلگی و خلأ روحی را بگیرد و این نوسان را تا حدی متعادل کند.

تهران
  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۹
  • فاطمه کریمی

دندان

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ق.ظ
خواب می دیدم توی دندان هایم خرد شده است و فقط رویه‌شان باقی مانده، زبان می‌گرداندم توی هر دندان، خرده‌هایش را بیرون می کشیدم، می ریختند توی دهان‌ام و بعد توی دست‌ام می ریختم‌شان.
دهانم مدام از تکه‌های دندان‌هایم پر و خالی می‌شد.
و هیچ وحشت نمی کردم.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۴
  • فاطمه کریمی

درباره‌ی اثر او

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ب.ظ
گمان می‌کنم زمان زیادی بر من گذشته، شاید هم نه، از دست‌ام در رفته‌ست. توی دست‌ام هم نبود آن‌چنان.
طوفان بودم، به صخره می‌خوردم مدام، گرد‌آب اطرافِ خود-ام درست می‌کردم، و می لرزیدم. اما حالا شاید گذشته باشد.
آن‌چه در تمامِ چندماهِ پیش از درون به دیواره‌های تن‌ام چنگ می کشید مرده‌ست، نمی‌دانم جسد-اش کجاست، گور پدر-اش هر کجا که هست، آن جعبه‌ی موریانه که در یک لحظه باز می‌شد و در لحظه‌ی بعد تمامِ سلول‌های عصبی ِ مغز-ام و کشیده شده در دست‌ها و پاهایم را می خورد هم انگار اصلا وجود ندارد. خلاصه که اینطور و حالا مدتی ست که سعی کرده‌ام با خود-ام صادق باشم.
دیروز من عاشق بودم و هنوز هم هستم اما در شمایلی دیگر.
نمی‌دانم تنها خواننده‌‌ام متوجه چگونگی آنچه می‌خواهم بگویم می‌شود یا نه. این‌که دیروز من چه‌قدر عاشق بودم، فرزندِ شادِ رنج‌ کشیده‌ی چشمانِ او بودم که لحظه به لحظه، مدام میانِ دو حدِ بی‌نهایت سرگردان بودم، شادکامی و اندوه. میانه‌ای وجود نداشت به غیر از همان لحظه‌ی عبور میان ِ دو حد. من بعد تر فهمیدم آن شادکامی‌های اندکِ کم عمر که درست هم به‌یاد نمی اورم‌شان حقیقت نداشته‌اند. حقیقت همان وقت‌هایی بود که من کنارِ جدول می‌نشستم و حجمِ معده‌ام را خالی می‌کردم یا آن دو ماهِ غریبی که بی هیچ دلیلی بیمار بودم. اما به هر حال من عاشق بودم. هیچ گاه نتوانستم آن‌چه را واقعا بر من پیش آمده بود و می آمد همچنان را برای کسی بازگو کنم و هر بار که گفتم، نا امید شدم.
و حالا گذشته هر چه که بوده تمام شده - البته این حرفِ پرتی ست، گذشته‌ هیچ گاه تمام نمی‌شود، فقط اتفاق نمی‌افتد دیگر. فقط بُعد زمانی اش تغییر می‌کند ،مثلِ خودِ کلمه اش- و من می‌خواستم درباره‌ی حال بگویم.
اینکه من هنوز عاشق‌ام. نه به این معنا که او را در آن شمایل دوست بدارم و معشوقی داشته باشم. من از او بی‌زارم، اما بی‌زاری عزیز من است، به هزار و یک دلیل از او بی‌زارم و در این هزار و یک اثری از حسادت و چرایی و فلان و بهمان نیست. بی‌زاری من عزیز و عاقلانه ست.
بلکه به این معنا که تمام احساسات و اتفاقاتِ پیشین دیگر برای من اتفاق نیفتاد
و حالا من نمی‌خواهم آن‌چه از سر گذرانده ام بیهوده باشد و بهرِ هیچ. از عشقِ من تنها یک اسم مانده که دلم نمی خواهد شمایلِ صاحب اش را داشته باشد و اثرِ احساساتی که دیگر هیچگاه به آن هیئت در نمی آیند و مرا هم دیگر آن گونه دگرگون نمی کنند. شاید هنوز زود باشد برای گفتن این حرف اما می دانم که پرونده اش - نه پرونده‌ی آن شمایلِ آزار دهنده و کج فهم که مقصودم این نوعِ زیستن است- توی همین نقطه بسته شده ست.
حالا آرام گرفته‌ام و بی حوصله و خلوت‌ام. برایم یک اسم مانده و جای خلوتِ آن احساس
شاید در آن یک مشت نهالِ چنار بکارم، شاید هم بگذارم بیابان بشود با یک آسمانِ بالاسر.
اما می دانم که جای احساس را نباید با احساس پر کنم.
هیچ گاه به اون نگفتم که عاشق ام و به اشتباه این کلمه را جای دیگری به کار بردم، با تردید و با اصرارِ ِ شنونده‌اش، اما به هر حال بیهوده به‌کارش بردم.
اما به هر حال همه چیز تمام شده ست و به هر حال من دیگر دچارِ آن احوال نیستم. از خط خارج شده‌ام، نه در دو حدِ بی‌نهایت و نه در میانه. تنها خارج‌ شده‌ام.

تهران
  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۲
  • فاطمه کریمی

کلمه

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ
شاید من مجموعه ای باشم از نمی دانم و دیوانگی و گاه عاطفه‌‌ی بی حد. اما نه پوشیده شده با البسه و زینت و تعادل. که عریان و بی رویه.
مگر نه آن که میانه قدم می‌گذارد گونه‌ای ست بس بیمار ؟
نمی دانم چگونه می‌شودخود را با طبیعت یک‌نواخت کرد و میانه رفت و میانه میل ورزید و سلامت بود.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۲
  • فاطمه کریمی

نامه

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ق.ظ
همه چیز توی شب اتفاق افتاد عرفان.
من عاشق ِ شب‌ام که آدم‌ها کم‌پیدا بشن و توی تاریکی فرو برن و همه‌شان معلوم نشه. که خیابون‌ها فقط شمایل‌شان پیدا باشه. که عینکم را در بیارم و نور ها توی هم فرو برن.
پیاده راه برم و معلوم نشه رفتنم. همیشه دلم می‌خواسته که نیمه شب بزنم بیرون و شب را ببینم. بزنم به جاده و صبح یک جای دیگری باشم. من توی شب لبِ پنجره زل زده‌‌م به ماهِ پشت و پسِ ابر و خیال بافتم که صبح هوای کجا بخوره توی صورتم.مدام دلم خواسته که شب ها جاهای مختلفی بخوابم. (حالا این‌ بند که دورِ پاهایم پیچیده ست و رفته ست تا ریه هام و خیلی وقت ها خفه‌م می کند به کنار.یعنی راستش را بخوای فکر کردم که باید رویه‌م را تغییر بدم و یک چیزی را توی خودم بشکنم که این بند هم پاره بشه ،مثلا «ا» را پذیرفتم اما فهمیدم که خودم را صدپاره کردم و آن بند به صدپاره‌ی من چسبیده‌ست هنوز و تکثیر شده و یا بعدش وارد رابطه شدم، خودم می‌دانستم برای من غلط است آن هم اینقدر بی وقت.اماغلط را کردم که بفهمم چه‌قدر غلط است، اندازه‌ش را نمی‌دانستم. و بعد دیدم که بند از بین نرفته ست و ضخیم تر هم شده و بریدم‌ش و از رابطه هم بیرون‌ آمدم. و خیال خودم را راحت کردم. کنارِ این که خودم را از شکل انداختم و شمایل دیگری گرفتم )
اما همه چیز توی شب اتفاق افتاد و توی این همه چیز، خیلی چیز های بدرنگی هم بود. من سعی کردم توی تاریکی بد رنگی شان را مخفی هم کنم. اما وقتی یک چیزی هست، هست و با هر پوشاننده‌ای بپوشانیش باز هم هست.
تو فرض کن کرم‌ها پوستت را پاره کنند و بیفتند روی زمین و از روی دست ها و پاهات هم رد شن و بعد تو لامپ را خاموش کنی. بد تر هم می شود. چون دیگر نمیبینی چه اتفاقی دارد میوفتد. پوشاندنش مثل این می‌ماند.
راستش را بخوای، شب بود و من ندیدم که این چیزهای بدرنگی که اتفاق می‌افتند بد رنگ‌اند، روز شد که چشمم دید و بعد که باز شب شد سعیِ مذبوحانه کردم که بپوشانم.
حالا وقتی که شب میشه من تمامِ بدرنگی های رد شده از پوستم و رفته به جانم را حس می‌کنم هزار باره و شب مثلِ دیوانه ها فکر های بدرنگی به سرم می‌زند.( گاهی هم تصویرشان می‌کنم و اینجا برات می‌ذارم)
حالا دیگر خیال نمیکنم که فردا‌صبح هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد، نیاز دارم که هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد. چون هوای جاهایی که تویشان خوابیده‌م همه‌ش بدرنگ شده. حالا تو که شب‌ها و صبح ها هوای جاهای دیگری به صورتت خورده باید بفهمی حرفم چیست.
من سعی کرده بودم که رنگ‌ها توی هوا پخش نشن که جاها آن ها را به خاطرم نیارن. اما با اینکه توی شب هم اتفاق افتادند در خاطرم ماندند. حالا تو شاید بفهمی حرفم چیست و برای همین برات با این نثرِ درهم می نویسم.
من شب‌ها از ریخت می افتم، خیلی وقت‌ها توی روز حالم خوبه و شب که میشه گمان می ‌‌‌‌‌کنم جاذبه زیاد تر شده و تمامِ من رو داره به سمت خودش می‌کشاند و چهره‌ام می‌افتد پایین. چون که همه چیز توی شب اتفاق افتاده عرفان.
برای همین بعضی وقت ها تند تند رنگ‌ها را توی شمایلی می نویسم و برای تو می فرستم اینجا که یک وقتی بلعیده نشوم. چون تو گفته بودی که بنویسم. من خیلی خیال می کنم و تو این را می دانی خوب. و حالا خیال می کنم هوای جایی که توی صورتت می‌خورد آنقدر غیرقابل دسترسه که مجبورم برات نامه بفرستم و از خودم برات بگویم.
من نمی‌دانم تو خوب خیال‌هام را می‌فهمی یا نه اما من نمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم جلوی انگشت‌هام را بگیرم که برات تند تند ننویسند.
۸ شهریور ۹۷, شیراز
  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۶
  • فاطمه کریمی

برهنه

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۰ ب.ظ
برهنه رو به آینه ایستاده بود و به انتهای چشمان‌اش زل زده بود. از جای قلب‌‌اش یک برآمدگی کوچک ایجاد شد و فورا پاره شد و یک کرم سفید خودش را بیرون انداخت و بعد روی زمین افتاد.
به انتهای چشمانش زل زده بود و یک برآمدگی دیگر در اطرافِ حفر‌ه‌ی کوچکِ قبلی درست شد و پاره شد و یک کرم سفید خودش را بیرون انداخت و بعد روی زمین افتاد. رگِ پیشانی‌اش پاره شد و یک کرمِ سفیدِ خونی خودش را بیرون انداخت و روی زمین افتاد. به انتهای چشمانش زل زده بود و خون از پیشانی اش آرام راهِ خود را از گوشه‌ی چشم‌اش گرفته بود، به چانه‌اش رسیده بود و چکه می کرد.
بعد همینطور از دستانش و سینه اش و پاهایش و پیشانی اش کرم‌ها پوست‌اش را پاره می کردند و خودشان را بیرون می انداختند و روی زمین می افتادند و دورِ قطره‌های خون جمع می شدند. به انتهای چشمان‌اش زل زده بود و لب‌هایش سرخ شده بودند و از تمامِ پوست‌اش کرم‌های سفید بیرون زده بودند. روی زمینِ اطرافِ بدنِ برهنه‌‌ی ایستاده‌اش پر بود از کرم‌های سفیدی که خودشان را توی خونِ او می غلتاندند و او با لب‌های سرخ به انتهای چشمان‌اش زل زده بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۴۰
  • فاطمه کریمی