ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تلاشی

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ
کله‌ی من از انبوهِ خودش دارد متلاشی می‌شود و کلمات را به نوبت از خودش بیرون می‌اندازد و جای هر کلمه سفید می‌شود. مغزم شده‌ست پُر از لکه‌های سفید که توی سیاهی ِِ کلماتِ مانده شناورند. این سفیدیِ شلوغ دارد من را و تمامِ ذهنم را توی خودش می‌بلعد و من نمی دانم چطور حتی باید دست و پا بزنم. شمارِ کلمات از دستم در رفته ست دیگر. به گمانم باید بروم آتش زیر تمامِ کلماتِ ممکن بگیرانم و همه‌ی آن‌ها را خاکستر کنم که ببینم چگونه اثرشان هم نمی‌ماند.
بعد شاید توانستم توی سفیدی بخوابم.
  • فاطمه کریمی

زن

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۳ ب.ظ
یک آبادی بود که فقط با یک زن آبادی شده بود
زن هر شب قبل از خواب، موهایش را از بیخ کوتاه می‌کرد و بعد صبح که میشد برای ره‌گذر‌های احتمالی نان می‌پخت، از چاه آب می کشید، و از گاو شیر می‌دوشید و سرِ راه می گذاشتشان.
تمام ِ آبادی را آب و جارو می کرد، اما هیچ کسی نمی‌آمد و نمی گذشت، شیرِ گاو خراب می‌شد و نان خشک می‌شد. مو‌هایش مدام بلند میشدند و او هر شب پیش از خواب آن‌ها از بیخ کوتاه می کرد
اما یک شب یادش رفت موها را ببرد
موها رشد کردند و دور گلویش پیچیدند و خفه اش کردند
  • فاطمه کریمی

دَم

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۴ ب.ظ
بعد دم‌اش را طولانی و کش‌دار بیرون می‌داد، اصلا آن دمی که نشانِ زنده بودن باشد نبود. دمِ مُردن بود. انگار که آخرین بازدم باشد. هر دم به امیدِ آخرین بودن فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد. و سال‌ها طول کشید و هنوز طول می‌کشد.
کسانِ زیادی بسانِ رهگذر پیشِ چشم‌اش آمده‌اند و رفته‌اند و گفته‌اند که چرا اینقدر طول می‌کشد هر نفس‌ات و هیچ‌کدام هنوز برایش آرزو نکرده‌اند که دم‌ات گرم باشد.
چون در‌واقع برای کسانِ گذران، گرمای نفسِ یک پایِ درخت نشسته در هیچ زمانی اهمیتی نداشته و نخواهد داشت.
  • فاطمه کریمی

دل‌زده

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ
تکه‌های خود‌ش را جمع کرده بود و وصله زده بود و پوشیده بود بر حجمِ خودش.
گمان می‌کردند او شمایلِ جدیدی پیدا کرده . اما او تنها تکه‌های جدا افتاده ‌‌‌ی خودش را لباس کرده بود و بر تنِ نحیفش پوشانده بود.
گمان می‌کردند او شمایلِ خودش را تغییر داده و سرزنش‌اش می‌کردند و مسخره‌اش می کردند. هیچ کسی نمی‌توانست تکه‌های جدا افتاده‌ی او را این چنین تحمل کند و نمی‌توانست خودِ او را میانِ وصله‌ها پیدا کند
توی چشمِ هر کسی نگاه می‌کرد ، مزه‌ی تلخی زیر زبانش می‌رفت و تلخی از گلویش راه به معده و قلبش می‌برد.
برای همین چند تکه‌ی دیگر را به هم وصله کرد و دور چشمانش بست. نمی‌دانم چند سال طول کشید تا او دست از روی گوش‌هایش برداشت و چشم‌هایش را باز کرد و نمی‌دانم کی آن همه دل‌زدگی تبدیل به شور شد. شاید تا وقتی که مُرد و تکه‌ها روی تن‌ش ناپدید شدند.
شاید او مجبور شده‌ست تا آخرِ عمرش منتظر بماند و هیچ کسی نتوانسته‌ست او را در میانِ لباسش پیدا کند.
من نمی‌دانم. چون که فقط تا بستنِ چشم‌هایش نگاهش کردم.
چون او از من هم چشم بسته و گوش بسته، دل‌زده بود و چهره‌اش درهم می‌رفت.
  • فاطمه کریمی

درباره‌ی گوینده‌ی حرفِ مهم

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۴ ب.ظ
یک کسی آمده بود از حاشیه‌ی زندگی من رد شود و چیزی مهم را به من بگوید. آن چیزِ مهم را گفت و همان‌طور که حرف می زد،حرف روی حرفش می‌آورد و می‌گفت درباره‌ی من بنویس.
من دلم نمی‌خواست حالا که دارد حرفِ مهمی می‌زند توی ذوق‌ش بزنم و بگویم تصویرِ تو اگر بخواهد توی کلمه بیاید یک پوسته‌ی سخت است اطرافِ حجمِ شکل‌داری از هوا، پس هیچ‌گاه به او نگفتم چشمانت که گمان می‌کنی به قدرتِ چشمانِ عقاب‌اند، توی پوسته‌ی سختی فرو رفته‌اند و به هیچ چیزی متصل نیستند. تنها دو گویِ زیبای تعبیه شده‌اند. و زیبایی‌شان فریبنده‌ست. و تنها می‌فریبند بی آن‌که در حقیقت چیزی برای شیفته کردنِ دیگری داشته باشند.
من دلم می‌خواست صادق باشم اما نمی‌توانستم گمانِ قطعی و محکم کسی را به ریشه‌هایش بشکنم، پس سکوت کردم و دروغ گفتم.
به دروغ سکوت کردم و نگفتم چه می‌بینم. که آن‌چه می‌دیدم به مذاقِ دیده‌شده خوش نمی‌آمد. و البته گفتن فعلِ بیهوده‌ای‌ست.
راه می‌رفت و چشمان‌ش را در کاسه می‌چرخاند به هزار جهت و دیده‌هایش بی جهت می‌ریختند توی حجمِ خالی‌اش و گمان می‌برد دیده‌هایش به خونِ رگ‌هایش می ریزند، اما او رگ نداشت و دیده‌ها روی هم می افتادند و می‌گندیدند و راه رفتن را برایش سخت می‌کردند.
من به دروغ تمامِ آن مدت دهان بستم و گذاشتم حرفِ مهم‌اش را بزند.
حرف ِ مهم را زد و رفت و دفعات ِ بعد که خواست دهان باز کند وانمود کردم نمی‌شناسم‌اش که نخواهم به دروغ دهان ببندم.
  • فاطمه کریمی