ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بیهوده

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ
«آخرین حرف‌هایم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.»
این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هایم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا.
چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم.
اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم که اصلا چرا باید همچین کاری می‌کردم. روی همان تختِ خوابگاه می‌خوابیدم . نمی‌دانم چرا شش ساعت توی اتوبوس مانده‌ام و شش ساعت دیگر هم باید بمانم. من اصلا از چیزی فرار نکرده‌ام، به هوای تازه هم نیاز نداشته‌ام . به هیچ چیز احتیاج نداشته‌ام و نمی‌دانم برای رفع چه چیز این کار اضافه را انجام داده‌ام. می‌خواستم آخرین حرف‌هایم را هم بزنم و به سفر بیایم و بعد خودم را از این هم خالی تر کنم. اما حرف‌هایم را نزدم و نمی‌دانم چرا به سفر آمدم. خیلی خالی تر از آن بودم که بخواهم خالی ترم کنم.
کاغذ هایم دست نخورده ماند، الکی راه رفتم، بی‌خود حرف زدم، بی هدف گوش‌هایم را به کار گرفتم، به جز شنیدنِ صدای بازار. بیهوده دیده‌ام به جز دیدنِ جان دادن ِ ماهی‌ها میان پاهای مردم.خسته تر شده‌ام.
۲۰ آذر، ۹۷ رشت.
  • فاطمه کریمی

آخر آبان

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۴ ق.ظ
صداها روز به روز نکره ترند.
که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.
خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاحت و محبت و توجه آدمی‌زاده را ببلعم. کلمات خودم هم خودشان را از بی جایی بیرون می‌اندازند. خودم را هم مدام کم می‌کنم. کسی اگر قدم بگذارد اطرافِ من، باد بلند می‌شود از گام هایش و ماسه‌ها سبک‌اند اگر بدانی. من چیزهای بهتری نمی‌توانم بنویسم برایت تنها خواننده‌ام.
پناه می‌برم به محبت، اگر ببینم، اگر دیده باشم. نگاه‌های محبت آمیزی که وقت‌هایی نصیبِ من شده‌اند را به یاد می‌آورم، هیچ کدام را از یاد نبرده‌ام هم. من آنقدر برایم کم‌یاب است که خاطرم تک تک‌شان را بلعیده است.
و بعد از آن تمام ِِ آهنگ‌هایی را که زنی یا مردی فریادی طولانی و آرام و مجروح می‌زند میانِ کلمات‌اش را گوش می دهم. برایم به‌غایت آشنا اند. به‌غایت گوش‌نوازند.
فریادِ هنگام ِِ مصیبت نیستند، حس‌ها و کلماتِ خیلی بعد از زمانِ ویرانی‌اند که آن میان جانِ سالم به در نبرده‌اند، توانِ بازی‌های زبان را ندارند، توانِ حرکت توی دهان را و پشت دندان ماندن را ندارند، یکباره و متوالی از گلو بیرون می‌زنند.
بعد می‌خوابم، خواب می‌بینم. نیمه‌.
  • فاطمه کریمی