حهتت
اینکه نشانِ خودم را نمیتوانم پیدا کنم عصبانیام میکند. تا حد زیادی عصبانیام و بیشتر هم نمیتوانم بگویم.
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۵
اینکه نشانِ خودم را نمیتوانم پیدا کنم عصبانیام میکند. تا حد زیادی عصبانیام و بیشتر هم نمیتوانم بگویم.
توی دهاناش مار دارد که میبینم از امتدادِ پیچش به دور حلق و حنجرهاش پیدا شدهست، بریده بریده نفس بیرون میدهد چون که در میانه مار نفس میبلعد.
زهر که از پایانهی رگها توی حفرهها جمع میشود، میسوزاند، و حفره بسط میدهد که درنهایت یک حفره بماند از ابتدا و انتها.
و حافظه را مار خوردهست و سفیدیِ مانده نقشِ گذشته میگیرد.
نقشِ کلماتِ مرموزی که خوانده نمیشوند، نمیتوانم بخوانم. سواد ندارم. و بعد که کلمات از چشمِ من ناامید میشوند، از شکل میافتند و میتکَند و از دیدِ چشم میافتند.
نمیدانم این داستان ادامه پیدا می کند یا نه اما بایدببنویسم که عجیبترین خوابهایم را طی بیست و یک سالگیام دیدهام
خوابِ پوستِ تکیده شده. خوابهای همیشگی مربوط به مادرم. جان شکافتهی پدرم.
خوابِ تکرارشوندهای که در آن پیِ مسافرخانهای میگردم که غذای جوانِ عربی را به او برسانم و پیدا نمیکنم و دیر میشود و غذا توی دستم میماند. باید غذا را میرساندم. سفارش مادرش بود.
سالهای بیست و بیستویک چنیناند شاید. در هذیان و یاوه.