نامه سوم
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
(به کسی که به من گفت میخواهم در تنهایی خود آدمتر باشم همانطور که درخت در تنهایی خود درختتر است)
دیروز افتاده بودم به قدم زدن و تا آن دیوار رفتم تنهایی. تا آن دیوارِ سفید که از حاشیههاش سرخ بیرون زده.
و تصویر آن دو بار را مقابل آن دیوار و توی آن کوچه نگاه کردم. نگاهمان کردم.
رفته بودم پیش روانشناس و کار بیهودهای بود. دور بود از من. و گمان کردم هرگز نخواهد فهمید که چرا مقابل آن دیوار میایستم.
و تنها قدم میزدم و فکر میکردم به این که یک درخت در تنهایی درختتر است. اما نباید گفت «همانطور» که درخت در تنهایی درختتر است، آدم هم در تنهایی آدمتر است. درخت اصالتش متفاوت است. درخت در غیر تنهایی جنگل است و در شکوهِ جنگل. نعش ِ درخت زندهست. نعش بریدهشدهی درخت بوی جنگل باران خورده میدهد. در تنهایی و در بریدگی و در بیجانی هم بوی جمع و کثرت میدهد.
برخلاف آدم که نعشاش متعفن و تنهاییاش جنون است.
آدم جمع میشود که نعشِ مُردهی متعفناش روی زمین نماند و در جمع پنهان شود.
اگر بتواند. آدم باید بتواند و نترسد. ترس کاری با آدم می کند که یا فراموشکار شود، یا نتواند چیزی را از یاد ببرد.
ما درخت نیستیم عزیزم. ما نمیتوانیم همانطور باشیم که درخت. باید بشکنیم و بلد بشیم. ما را اگر ببُرند درخت نیستیم. ما را اگر ببُرند خونایم و استخوانایم. ما بندگان جنونایم.
من بندهی نجاری و جنگلام. برای تنفسِ تن و جسد درخت. اما نمیتوانم بندهی تن و تنهایی خود باشم. شما هم نمیتوانید. شما هم یک وقتی بوی نعش خودتان پیش پیش به مشامتان میخورد. و سوی کسانی میروید که نگذارند روی زمین بمانید.
- ۹۸/۰۶/۳۰