ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

درباره‌ی اثر او

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ب.ظ
گمان می‌کنم زمان زیادی بر من گذشته، شاید هم نه، از دست‌ام در رفته‌ست. توی دست‌ام هم نبود آن‌چنان.
طوفان بودم، به صخره می‌خوردم مدام، گرد‌آب اطرافِ خود-ام درست می‌کردم، و می لرزیدم. اما حالا شاید گذشته باشد.
آن‌چه در تمامِ چندماهِ پیش از درون به دیواره‌های تن‌ام چنگ می کشید مرده‌ست، نمی‌دانم جسد-اش کجاست، گور پدر-اش هر کجا که هست، آن جعبه‌ی موریانه که در یک لحظه باز می‌شد و در لحظه‌ی بعد تمامِ سلول‌های عصبی ِ مغز-ام و کشیده شده در دست‌ها و پاهایم را می خورد هم انگار اصلا وجود ندارد. خلاصه که اینطور و حالا مدتی ست که سعی کرده‌ام با خود-ام صادق باشم.
دیروز من عاشق بودم و هنوز هم هستم اما در شمایلی دیگر.
نمی‌دانم تنها خواننده‌‌ام متوجه چگونگی آنچه می‌خواهم بگویم می‌شود یا نه. این‌که دیروز من چه‌قدر عاشق بودم، فرزندِ شادِ رنج‌ کشیده‌ی چشمانِ او بودم که لحظه به لحظه، مدام میانِ دو حدِ بی‌نهایت سرگردان بودم، شادکامی و اندوه. میانه‌ای وجود نداشت به غیر از همان لحظه‌ی عبور میان ِ دو حد. من بعد تر فهمیدم آن شادکامی‌های اندکِ کم عمر که درست هم به‌یاد نمی اورم‌شان حقیقت نداشته‌اند. حقیقت همان وقت‌هایی بود که من کنارِ جدول می‌نشستم و حجمِ معده‌ام را خالی می‌کردم یا آن دو ماهِ غریبی که بی هیچ دلیلی بیمار بودم. اما به هر حال من عاشق بودم. هیچ گاه نتوانستم آن‌چه را واقعا بر من پیش آمده بود و می آمد همچنان را برای کسی بازگو کنم و هر بار که گفتم، نا امید شدم.
و حالا گذشته هر چه که بوده تمام شده - البته این حرفِ پرتی ست، گذشته‌ هیچ گاه تمام نمی‌شود، فقط اتفاق نمی‌افتد دیگر. فقط بُعد زمانی اش تغییر می‌کند ،مثلِ خودِ کلمه اش- و من می‌خواستم درباره‌ی حال بگویم.
اینکه من هنوز عاشق‌ام. نه به این معنا که او را در آن شمایل دوست بدارم و معشوقی داشته باشم. من از او بی‌زارم، اما بی‌زاری عزیز من است، به هزار و یک دلیل از او بی‌زارم و در این هزار و یک اثری از حسادت و چرایی و فلان و بهمان نیست. بی‌زاری من عزیز و عاقلانه ست.
بلکه به این معنا که تمام احساسات و اتفاقاتِ پیشین دیگر برای من اتفاق نیفتاد
و حالا من نمی‌خواهم آن‌چه از سر گذرانده ام بیهوده باشد و بهرِ هیچ. از عشقِ من تنها یک اسم مانده که دلم نمی خواهد شمایلِ صاحب اش را داشته باشد و اثرِ احساساتی که دیگر هیچگاه به آن هیئت در نمی آیند و مرا هم دیگر آن گونه دگرگون نمی کنند. شاید هنوز زود باشد برای گفتن این حرف اما می دانم که پرونده اش - نه پرونده‌ی آن شمایلِ آزار دهنده و کج فهم که مقصودم این نوعِ زیستن است- توی همین نقطه بسته شده ست.
حالا آرام گرفته‌ام و بی حوصله و خلوت‌ام. برایم یک اسم مانده و جای خلوتِ آن احساس
شاید در آن یک مشت نهالِ چنار بکارم، شاید هم بگذارم بیابان بشود با یک آسمانِ بالاسر.
اما می دانم که جای احساس را نباید با احساس پر کنم.
هیچ گاه به اون نگفتم که عاشق ام و به اشتباه این کلمه را جای دیگری به کار بردم، با تردید و با اصرارِ ِ شنونده‌اش، اما به هر حال بیهوده به‌کارش بردم.
اما به هر حال همه چیز تمام شده ست و به هر حال من دیگر دچارِ آن احوال نیستم. از خط خارج شده‌ام، نه در دو حدِ بی‌نهایت و نه در میانه. تنها خارج‌ شده‌ام.

تهران
  • ۹۷/۰۶/۱۸
  • فاطمه کریمی

نظرات (۱)

  • فاطمه کریمی
  • به قول عرفان : کسِ باطل؛ عاشق نبوده‌ام هیچ وقت. جمله‌ی کثیف و احمقانه‌ای رو به اشتباه به کار برده‌ام، ترسو بودم فقط . ترسو. شاید یک دقیقه عاشق بوده باشم. نهایتا یک دقیقه. ! 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی