ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

زرذد

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو 

و بهانه‌ای نیست برای اینکه استخوان‌های نحیف ما در هم بروند. 

و ببین حبیبی 

چون مارهایی شده‌ایم که فلس‌های‌شان گرمای هیچ تنی را هدیه نگرفته‌اند جز آن‌گاه که بلعیده باشند. گرمای تن هم را هدیه نگرفته‌ایم جز آن‌گاه که بلعیده باشیم. و من دور مانده‌ام از تو. 

اما در سرمای حافظه‌ گرمای بلعیدنت را در میان استخوان‌هام نگاه داشته‌ام اگر که در یاد تو باشد. 

  • فاطمه کریمی

خحجع

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ب.ظ

من‌ یک سره مرده‌ام. مرا ببوسند یا بمیرانند. من مرده‌ام. 

انگشتان و تن و ذهنم را می‌کِشم که چیزی بنویسم. میان زمان و مکان کش می‌آیم. مردی می‌آید و مرا می‌بوسد، باران می‌بارد، کسانی دستانم را اطرافشان می‌کشند و گریه می‌کنند، حرف می‌زنم، گوش می‌دهم، اما لامسه‌ی من از کار افتاده‌ست. میان کش آمدن مُرده‌ام و نعشِ من مرا می‌کشاند. و کش می‌آیم.  این حالتی ست که جسمی مرده هنوز موها و ناخن‌هایش رشد می‌کند. بوها از بین رفته‌اند. صداها از بین رفته‌اند. جهان در بعد از زوال خود کش می‌آید. 

  • فاطمه کریمی

نامه سوم

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ق.ظ


۱۲:۴۶ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸

(به کسی که به من گفت می‌خواهم در تنهایی خود آدم‌تر باشم همان‌طور که درخت در تنهایی خود درخت‌تر است) 

دیروز افتاده بودم به قدم زدن و تا آن دیوار رفتم تنهایی. تا آن دیوارِ سفید که از حاشیه‌هاش سرخ بیرون زده. 
و تصویر آن دو بار را مقابل آن دیوار و توی آن کوچه نگاه کردم. نگاه‌مان کردم.
رفته بودم پیش روانشناس و کار بیهوده‌ای بود. دور بود از من. و گمان کردم هرگز نخواهد فهمید که چرا مقابل آن دیوار می‌ایستم. 

و تنها قدم می‌زدم و فکر می‌کردم به این که یک درخت در تنهایی درخت‌تر است. اما نباید گفت «همان‌طور» که درخت در تنهایی درخت‌تر است، آدم هم در تنهایی آدم‌تر است. درخت اصالتش متفاوت است. درخت در غیر تنهایی جنگل است و در شکوهِ جنگل. نعش ِ درخت زنده‌ست. نعش بریده‌شده‌ی درخت بوی جنگل باران خورده می‌دهد. در تنهایی و در بریدگی و در بی‌جانی هم بوی جمع و کثرت می‌دهد. 

برخلاف آدم که نعش‌اش متعفن و تنهایی‌اش جنون است. 
آدم جمع می‌شود که نعشِ مُرده‌ی متعفن‌اش روی زمین نماند و در جمع پنهان شود.
اگر بتواند. آدم باید بتواند و نترسد. ترس کاری با آدم می کند که یا فراموش‌کار شود، یا نتواند چیزی را از یاد ببرد. 
ما درخت نیستیم عزیزم. ما نمی‌توانیم همان‌طور باشیم که درخت. باید بشکنیم و بلد بشیم. ما را اگر ببُرند درخت نیستیم. ما را اگر ببُرند خون‌ایم و استخوان‌ایم. ما بندگان جنون‌ایم. 
من بنده‌ی نجاری و جنگل‌ام. برای تنفسِ تن و جسد درخت. اما نمی‌توانم بنده‌ی تن و تنهایی خود باشم. شما هم نمی‌توانید. شما هم یک وقتی بوی نعش خودتان پیش پیش به مشامتان می‌خورد. و سوی کسانی می‌روید که نگذارند روی زمین بمانید. 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۵
  • فاطمه کریمی

6شهریور

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ق.ظ

از این همه دروغ که به او و دیگران می‌گویم خسته می‌شوم و خودم را می‌اندازم توی این اتاقِ تاریکِ گرم و تب‌دار. پوست من سیاه‌است و جای دندان‌ معلوم نمی‌شود. من هم می‌توانم راحت‌تر دروغ بگویم. شما هم نفهمید، دندان‌تان را محکم‌تر فشار دهید. پاهای من تا زانو می‌سوزد اما شما از خودتان تا چشمانم را هم نمی‌بینید چه برسد به پاهای تاول زده‌ی پنهان شده‌ام. من مقابل شما چشمانم را هم از کاسه در بیاورم و پنج‌ بیاویزم به تن‌ام و بخراشم هم گول خنده‌ام را می‌خورید. خنگ و کودن‌اید و این گره می‌شود و سرفه‌ها پی تنفس می مانند توی تن. برای همین من دروغ می‌گویم. اما خسته می‌شوم. و می‌آیم اینجا تا بقیه‌ی تن‌ام هم بسوزد. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۷
  • فاطمه کریمی

Nalmes

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۵ ب.ظ
چیزی که بر من روشن است این است که تو مرا نمی‌خواهی. به همین صراحت. 
خواستن به شیوه‌ی خود، سراسر خود خواهی است که حوصله‌ی مرا سر می‌برد. خواستن اگر به طریقه‌ی خون و استخوان نباشد، اگر به شکستن استخوان و مباح کردن خون نباشد، تنها ملال انگیز است. خواستن تو، که البته چندی ست بر اثر رنجت به نخواستن بدل شده، که از سر فرصت و فراغت و اماها و اگرها ست چنگی به دل من نمی‌زند. 
من ایستادم که بار دیگر تو را بخواهم. صریح و برهنه مقابل تو ایستادم و چشمانم را نشان تو دادم. اما تو نخواستی. بوسیدمت، بوییدمت.نه. 
و من دیگر چیزی ندارم. تمامم را در تمام این مدت به تو دادم و تمامش را پس زدی. 
عزیزم. من سالهاست دور مانده‌ام از تو. و می‌روم که بخوابم.
مصرف شدم تماما. 
  • فاطمه کریمی

ق

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۸ ب.ظ

 گمان می‌کنم از جنون فکر کردن به آن راحت شده‌ام و وقت گفتن است. این فکر چطور می‌خواهد گفته شود؟نمی‌‌دانم. اما یک سال یا دوسال یا شاید بیشتر است که از مشغولیت به آن فرار کرده‌ام. همین حالا هم قرار نیست بیاورم‌اش جلوی چشمم و نشان خودم و همه بدهم‌اش. 


یک روزی که یادم نمی‌آید ( چون یک روز خاصی ندارد اصلا) مقابل من ایستاد به اعتراف. و چهره‌‌ی عجیبِ سیاهی که حالا دیگر رنگ باخته است را به من نشان داد. من می‌گریختم یا شاید او مجال گریز به من می‌داد. می‌دانم که حالا از من و گریزهایم بیزار است و اگر آگاه بوده باشد به مجالی که به من داده از خود هم بیزار است. اما چاره‌ای جز این هم نداشته‌ است اگر نخواسته باشد زبانِ گفتگو را بشکند. او آدمِ دیوانه‌ای است برای شکستنِ هر چیز اما احتمالا نخواسته است مرزِ نامعلومِ میان شب و روز را، دیوانگی و روزمرگی را بشکند. چون او آدمِ محتاطی است. 

اما یک بار که در روشنای روز دیوانه شده بود زبان را شکست و جمله‌ای گفت‌. من هم به شوخی و خنده گرفتم و از چیز دیگری سوال پرسیدم و  بحث شکل دیگری گرفت به ناچار.

من از او بیزار شده بودم. نفرت چهره‌ی من را پوشانده بود. اما در تاریکی که معلوم نبودم. وقتِ نور من دوست می‌داشتم. از این رو که در روشنا و بیداری باور پذیر نبود و شبیه هذیانِ گذشته بر کسی. و من هذیانِ گذشته بر من را می‌راندم پسِ سایه‌ که نور حقیقت‌اش نکند.

اما از این بیزاری و دوست داشتن توأمان و ناچار خسته شدم و من شکل اتفاق شدم و اتفاق شکلِ من. دیگر نه می‌توانستم بگریزم نه نزدیک بروم. و پرده‌ی احترام روی هذیان عریان میان ما افتاد. 

دیگر فقط آن مرد و من از آنچه در پوشش است خبر داریم. همه چیز دیگر می‌تواند خودش را نشان بدهد. از این رو که پرده‌ای همه چیز را پوشانده ست. 

همه می‌بینند که او چیزی را به من می‌بخشد از خود و من آن چیز را پیش خود با احترام حفظ می‌کنم و می‌نگرم و هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد. 


  • فاطمه کریمی

به تنها خواننده‌ام.

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۷ ق.ظ

سلام عزیزم.

عرفان عزیزم. هزار بار فکر کردم که بگویم یا نه. خواستم که ساکت بمانم. اما طاقت نمی‌آورم که برای بار هزارم هم نگویم که دوستت دارم و تولدت چه قدر برایم مبارک است. تو جگر گوشه‌ی منی عرفان که من توی قلبم و مغزم تماما احساست می‌کنم و می‌بینمت و در آغوشت می‌گیرم و می‌بوسمت که بدانی من اگر برادری( هم استخوان و خاکی) داشتم و می‌ساختم در ذهنم شکل تو را باید می‌گرفت. دوستت دارم و جز این هیچ ندارم. 

دختربچه‌ی احمقی‌ام اخیراً یا شاید تماما که تو ببخش. موزیک‌هایت را نگه داشته‌ام اگر خواستی.

۱۸ خرداد

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۳۷
  • فاطمه کریمی

نامه‌ی بعدی

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

گمانم خودت بدانی که من تمام این بازی‌های مسخره‌‌ی تو را جدی می‌گیرم‌. در واقع تو تماما یک آدم جدی و بی‌منفذی. و غیر از این از عهده‌ی من برنمی‌آید. مگر گاه به تکرار کردن آن. از سر جدیت.


صورتِ پلیدت را با دو خط. انقطاع خطوط، میان دو خطِ صاف‌. 

دو خط صاف اطراف نام تو به چشم خودت هم نیامده بود. که تمام خطوط درهمِ پلید را می‌بلعد بدون اینکه پیدا شود.


می‌دانم به تو گشاد است که «درخواست» می‌کنم همیشه.


من هم دلتنگ‌ات هستم. و به همین مرض دچارم اما میل به دیدارت را به سطور تبدیل می‌کنم. که تو هم متقابلاً خطی بنویسی و دیدار حاصل شود. حقیقت‌اش این است که وقتی مقابل تو می‌نشینم از تمام زمان‌های دیگر از تو دورترم. مگر وقت‌ِ خنده‌های سیاهِ دوتا آدم خطرناک و برقِ یک لحظه که جفتْ چشمان جفتمان می‌شکافد. که در آن زمان‌ها هم مقابلِ هم نبوده‌ایم هیچ‌گاه.

این الف. هم وقتِ تنهایی‌اش شده و فیل‌اش یاد هندوستان‌های زیادی می‌کند. از د. هم سراغ‌ام را گرفته بود اتفاقا. دقیق جواب‌ش دادی و همین‌طور هم هست. این ذهن پوسیده ست، و این احوال‌پرسی‌ها حتی مضحک هم نیست.

وقت‌ات به‌ خیر.


  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۰۵
  • فاطمه کریمی

نامه به ع.پ.د

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۲۹ ق.ظ

سلام ع.پ.د

نه که حرف تازه‌ای داشته باشم، نه. می‌بینی که. مثل همیشه خالی. اما این‌که باز برایت می‌نویسم این است که تصویری از تو به ذهن‌ام نمی‌رسد. بی شمایلی انگار. نمی‌دانم شاید خودت را مخفی کرده‌ایی. و شاید هم می‌دانی. من ترجیح می‌دهم که گمان کنم تو همیشه همه چیز را می‌دانی. هیچ‌گاه ندانستن تو را باور نمی‌کنم. تصمیم خودم است. من خودم که شکلِ «نمی‌دانم»ام باید این طور فکر کنم که تو می‌دانی حتی اگر بخواهی خلاف‌ش را نشان دهی که البته این‌کار را هم نمی‌کنی. از هوشمند بودن و به نظر آمدن لذت می‌بری. پس برای همین اگر دو حالت اول نیست، حالتِ سوم است که تو می‌دانی چرا من از تو تصویری ندارم. البته این دومین بار است که چنین می‌شود. بار اولش یادم نیست.

برای همین است که من میل دارم مثل چندباری که با من سخت و جدی و دانا حرف زدی، حرف بزنی، و دعوایم کنی. نمی‌دانم چرا از کلمه‌ی دعوا استفاده می‌کنم. اما میل دارم که اینطور به نظر بیاید. و میل دارم حرف‌هایی را که از سر حواس‌پرتی و به اشتباه هم نصیب‌ام می‌کنی از سر دانایی‌ات بدانم. و دلگیری‌ام را نادیده بگیرم. و بگذارم که تن‌ام بپذیرد. 

از تو باید بپرسند، یا حرفی را شروع کنند تا تو بتوانی به آن بهانه مخاطب‌شان قرار بدهی و حرف‌ات را بزنی. چون که تو اصلا خوش‌ات نمی‌آید نسنجیده به نظر برسی. و البته باید بخواهند که بشنوندت وگرنه که تو چیزی برای حیفِ دیگران کردن نداری. اما می‌بینی که چه قدر کودکانه و نسنجیده می‌پرسم؟

این عادت بی‌نفوذ حرف زدن از تو به من رسیده. اما از دهان من چه قدر ناخوش است. نمی‌دانم دقیقا کی عین خودش راه می‌رود.

به هر حال میل دارم که بدانم دوباره تصویر تو چرا نیست. به این دلیل که تو خیلی به تصویرت اهمیت می‌دهی و من هم. البته ترجیح می‌دهم که بی‌اهمیت‌تر به نظر برسم. 


آه راستی. چه قدر وحشی و کریه و کثافت بودم که برایت آن‌ همه عکس را فرستادم. جرات ندارم حتی بروم سمت‌شان که پاک‌شان کنم‌. در حضور تو من جرأت دارم اینطور کله‌ام را توی لجن فرو کنم. یاد خنده‌های سیاه عین برق توی چشم‌ها افتاده‌م. 


وقت‌ت به خیر.

۶اردیبهشت

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۲۹
  • فاطمه کریمی

هم

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ق.ظ
راه می‌گیرد از پشت زانو تا ساق‌ها و ناپدید می‌شود و از کاسه‌ی زانو سر در می‌آورد، دایره می‌شود و از هوش می‌رود و تیز از پشت سرینی‌ها پیدا می‌شود و می‌خیزد میانه‌ی مهره‌ها. 
و خودم هم نمی‌دانم چه. که پاک از ذهن از دست داده‌ام. غوطه‌ور شده‌ام، نه به این سادگی اما. 

کم حرف شده‌ی؟ نمی‌بینم‌ت چرا؟ تصویر‌ت به ذهن‌م نمی‌آید! یا من شاید. هِم؟ 
  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • فاطمه کریمی

حهتت

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۱۵ ب.ظ

این‌که نشانِ خودم را نمی‌توانم پیدا کنم عصبانی‌ام می‌کند. تا حد زیادی عصبانی‌ام و بیشتر هم نمی‌توانم بگویم.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۵
  • فاطمه کریمی

ح

سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۷ ب.ظ

توی دهان‌اش مار دارد که می‌بینم از امتدادِ پیچش به دور حلق و حنجره‌اش پیدا شده‌ست، بریده بریده نفس بیرون می‌دهد چون که در میانه مار نفس می‌بلعد.

زهر که از پایانه‌ی رگ‌ها توی حفره‌ها جمع می‌شود، می‌سوزاند، و حفره بسط می‌‌دهد که درنهایت یک حفره بماند از ابتدا و انتها.

و حافظه را مار خورده‌ست و سفیدیِ مانده نقشِ گذشته می‌گیرد.

نقشِ کلماتِ مرموزی که خوانده نمی‌شوند، نمی‌توانم بخوانم. سواد ندارم. و بعد که کلمات از چشمِ من ناامید می‌شوند، از شکل می‌افتند و می‌تکَند و از دیدِ چشم می‌افتند.


  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۷
  • فاطمه کریمی

خواب‌ها

سه شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

نمی‌دانم این داستان ادامه پیدا می کند یا نه اما بایدببنویسم که  عجیب‌ترین خواب‌هایم را طی بیست و یک سالگی‌ام دیده‌ام

خوابِ پوستِ تکیده شده. خواب‌های همیشگی مربوط به مادرم. جان شکافته‌ی پدرم.

خوابِ تکرارشونده‌ای که در آن پیِ مسافر‌خانه‌ای می‌گردم که غذای جوانِ عربی را به او برسانم و پیدا نمی‌کنم و دیر می‌شود و غذا توی دستم می‌ماند. باید غذا را می‌رساندم. سفارش مادرش بود.

سال‌های بیست و بیست‌ویک چنین‌اند شاید. در هذیان و یاوه.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۳۷
  • فاطمه کریمی

Mama

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۲۸ ب.ظ

دریافت

برای مادرم. به دستش هم نمی‌رسد.

کنار بقیه‌ی حرف‌هایی که خورده‌ام. 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۸
  • فاطمه کریمی

چهره‌ها

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ق.ظ
یک چهره، بدون هیچ احساسی، حرفی، نگاهی، معنایی به آینه زل زده ست
یک چهره در آینه کلمات سیاه را می‌گریَد، به دیگری زل زده.ست.
_


یک چهره، با لبخندی، مات، مسکوت، به آینه زل زده ست
یک چهره، کفِ دستْ آغشته ست به جیوه بر شیشه می‌فشارد
دندان‌هایش را روی هم گذاشته‌ست، می‌فشارد
مار‌های کوچک سیاه از دهان‌اش بیرون می‌ریزند، کلمات قرمز از چشمان‌اش
به خودش بیرون‌ از آینه نگاه می‌کند.
  • فاطمه کریمی

ده بهمن

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۱ ق.ظ
من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمی‌توانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسان‌ام را نمی‌توانم ریشه کن کنم. من با چهره‌ی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر می‌کند و گمان می‌کند کاری کرده ،معذرت می‌خواهد. ما چند تا خواهر بودیم که با مادرمان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمی‌گفتیم. گوش می‌دادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم‌. و کاش من آن بار آخر را هم لال می‌شدم، کاش دو سال پیش هم لال می‌شدم که اینطور کسی که با صدایی که می‌گریَد لالایی خوانده بود برایم را بیمار نکنم.
ما ترسیدیم و سکوت کردیم. حقیقت مخدوش شد، دروغ شد و توی سینه‌ی مان ترکید و هر کدام‌مان جایی از زمان کنار خیابانی از شهری سرفه‌های خالی از استفراغ را از معده‌هایمان دفع کردیم.
و اینطور شد که ترسیدیم خلافِ میل‌مان را به جای سرفه، حرف کنیم.برای همین همه چیز تکرار شد، بزرگسال شدیم و تمامِ زمان در شمایل مختلف تکرار شد.
مثل حالا، مثل سال پیش. مثل تمام من. مثل خواهرم که ده سال طول کشید تا بگوید او را دوست ندارد. ده سال.
  • فاطمه کریمی

اینجا

شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۵ ب.ظ
آمده‌ام خانه.
بعد از چند وقت خانه‌ام؟ نمی‌دانم.
دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی می‌رفتیم، نمی‌دانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینه‌اش و از دهان‌اش خون بیرون می‌زد، جلوی چشمان‌ام جان می‌داد.
صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاه‌اش کردم. صبحانه را همان‌جا خوردم، این‌بار او بود.
همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار می‌شدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانی‌اش خون بیرون می‌زد و به سرعت چهره‌اش را سرخ می‌کرد، یک‌بار از تصویرِ دستان و تنِ کبود شده‌اش، کبودی‌های بزرگِ روی پوستِ سفیدش، از خواب بیدار شده بودم و یک‌بار تمامِ کمر و شکم‌اش را تاول های ریز و بسیار پوشانده بود. و تصویر چشمانِ مطلقا اندوهگین‌اش در نیمه شبی دیگر، هنوز به وضوح در ذهن‌ام است.
واقعیت و خوابِ من درهم شده‌اند، دیگر نمی‌دانم کدام یک از این‌ها گذشته‌ست و کدام یک خواب. اما خوابِ شبِ قبلِ من که این‌ها را به یادم آورده بود یادم انداخت که چرا تا این حد از خانه گریزان‌ام. هنوز دور و برشان می‌پلکم اما نمی‌دانم چشمان‌شان اندوهگین است یا نه، از دردی رنج می‌برند یا نه، جرات نمی‌کنم مستقیم نگاه‌شان کنم.
مادرم زیاد حرف می‌زند، از همه چیز و از کتابِ تازه‌ای که می‌خوانَد، نمی‌دانم حالا بار چندم است که از اشتیاق‌اش نسبت به این کتاب می‌گوید و البته خوا‌بش هم می‌بَرد چند صفحه‌ای که می‌خوانَد، تا الان هزار تا خرده ریزه چپانده‌است توی کوله‌ام و فقط خطِ سیاهی توی چشمان‌ش جدید است. پدرم هم‌چنان ساکت است، هیچ حرف‌ی نمی‌زند، گاه سوالی را آرام می‌پرسد و من هم همان‌طور کوتاه جواب می‌دهم. نگاه‌اش معمولا رو به پایین است، می‌رود بیرون و هر چند ساعت یک‌بار باز می‌گردد، دراز می‌کشد، یک چیزی می‌خورَد و می‌رود. خیال و گذشته‌ی درهم را نمی‌توانم با حال کنار هم بگذارم.

از پرحرفی‌های آدم حسابی های بیرون این خانه عاجز شده‌ام، حرف‌های مهم‌ انگار که تمام نمی‌شوند.
  • فاطمه کریمی

گذشته در گذشته

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۲۱ ب.ظ
سلام
حرف مهمی ندارم اما
یک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدی‌اش زده شده بود
یک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل.
بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد.
من فقط خودم لابد می‌فهمم این‌ها نماد چه‌اند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشته‌ی من
اما به هر حال خداحافظ.
  • فاطمه کریمی

نگکخج

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ق.ظ
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.
ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م.
پشتِ پرت مخفی می‌شوی.
نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می‌گذارم. فقط حوصله‌م سر می‌رود و فکر می‌کنم که خب یک کاری هم بکنم لااقل. پاک می‌کنم و باز از اول، بعد هم نمی‌دانم با تایپ شده‌های بیهوده‌ام چه کنم. بی‌خود ثبت می‌کنم علی الحساب.
  • فاطمه کریمی

بیهوده

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ
«آخرین حرف‌هایم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.»
این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هایم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا.
چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم.
اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم که اصلا چرا باید همچین کاری می‌کردم. روی همان تختِ خوابگاه می‌خوابیدم . نمی‌دانم چرا شش ساعت توی اتوبوس مانده‌ام و شش ساعت دیگر هم باید بمانم. من اصلا از چیزی فرار نکرده‌ام، به هوای تازه هم نیاز نداشته‌ام . به هیچ چیز احتیاج نداشته‌ام و نمی‌دانم برای رفع چه چیز این کار اضافه را انجام داده‌ام. می‌خواستم آخرین حرف‌هایم را هم بزنم و به سفر بیایم و بعد خودم را از این هم خالی تر کنم. اما حرف‌هایم را نزدم و نمی‌دانم چرا به سفر آمدم. خیلی خالی تر از آن بودم که بخواهم خالی ترم کنم.
کاغذ هایم دست نخورده ماند، الکی راه رفتم، بی‌خود حرف زدم، بی هدف گوش‌هایم را به کار گرفتم، به جز شنیدنِ صدای بازار. بیهوده دیده‌ام به جز دیدنِ جان دادن ِ ماهی‌ها میان پاهای مردم.خسته تر شده‌ام.
۲۰ آذر، ۹۷ رشت.
  • فاطمه کریمی

آخر آبان

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۴ ق.ظ
صداها روز به روز نکره ترند.
که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.
خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاحت و محبت و توجه آدمی‌زاده را ببلعم. کلمات خودم هم خودشان را از بی جایی بیرون می‌اندازند. خودم را هم مدام کم می‌کنم. کسی اگر قدم بگذارد اطرافِ من، باد بلند می‌شود از گام هایش و ماسه‌ها سبک‌اند اگر بدانی. من چیزهای بهتری نمی‌توانم بنویسم برایت تنها خواننده‌ام.
پناه می‌برم به محبت، اگر ببینم، اگر دیده باشم. نگاه‌های محبت آمیزی که وقت‌هایی نصیبِ من شده‌اند را به یاد می‌آورم، هیچ کدام را از یاد نبرده‌ام هم. من آنقدر برایم کم‌یاب است که خاطرم تک تک‌شان را بلعیده است.
و بعد از آن تمام ِِ آهنگ‌هایی را که زنی یا مردی فریادی طولانی و آرام و مجروح می‌زند میانِ کلمات‌اش را گوش می دهم. برایم به‌غایت آشنا اند. به‌غایت گوش‌نوازند.
فریادِ هنگام ِِ مصیبت نیستند، حس‌ها و کلماتِ خیلی بعد از زمانِ ویرانی‌اند که آن میان جانِ سالم به در نبرده‌اند، توانِ بازی‌های زبان را ندارند، توانِ حرکت توی دهان را و پشت دندان ماندن را ندارند، یکباره و متوالی از گلو بیرون می‌زنند.
بعد می‌خوابم، خواب می‌بینم. نیمه‌.
  • فاطمه کریمی

من

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ
من در شمایلِ دروغ‌ام و تو می‌توانی پنهان‌ام کنی. پشتِ سرت، پشتِ چشمان‌ات، پشتِ حافظه‌ات. می‌توانی من‌ را انکار کنی.
اما باید بدانی که من راه می‌روم، دست دارم، و نفس می‌کشم. اگر که مرا به شمایل دروغ درمی‌آوری، باید بدانی که آن طرفِ چشمانِ بسته‌ات آدمی کور اما شنوا راه‌ می‌رود. یک آدمِ علیل که با انتهای گلویش و نهایتِ حنجره‌اش سکوت می‌کند، روی زمینِ دور از تو، پشتِ گوش‌ات، آنجا که تو نیستی، توی یک بی‌نهایت، دنبالِ دهانی می‌گردد برای چهره‌ی از ریخت افتاده‌اش، برای اثباتِ آدمِ معمولی بودن‌اش.
من در شمایلِ دروغ‌ام. انکارم کن، پنهانم کن. برای دست‌ها و موها و بوی تن‌ام دهان کج کن، که پنهان شوم پشتِ اشکالِ هزارنوعِ خمیره‌ی چهره‌ات.
  • فاطمه کریمی

معنا

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ق.ظ
به نظر دل‌گیر می‌آمد که به من نوشته بود "معنای خیلی چیزها ریخته شد".
همان بهتر که معنایی اگر هست ریخته‌ شود، من با معنا داشتن، معنا یافتن، با بسطِ هر چیزی مشکل دارم. با هر معنایی که میانِ دو نفر، دو آدم، دو شخص، دو دهان شکل بگیرد مشکل دارم.
هر دهان، هر دایره، هر شکل از آدمی در مقابل ِِ دیگری یا کوچک‌تر است یا بزرگ‌تر، یا می‌بلعد یا بلعیده می‌شود.
بهترین صورت همان است که معنایی اگر هست ریخته بشود، دو دهان، دو معنا، دو در به سوی بی‌نهایتِ دو آدم هیچ‌گاه بر هم منطبق نمی‌شوند. حتی اگر در هم فرو روند، با کشش و با جنون و با عاطفه هم فرو روند، حتی به یک میزان هم اگر فرو روند که از نظرم تنها یک تصور و توهم است، باز هم ممکن نیست.
خیال‌ام راحت شده‌است اگر معنای چیز ها ریخته شده باشد.
تحملِ حالِ بدِ دیگران را ندارم دیگر. کریه می‌شوند به غایت در این زمان. من کَسان‌ام را توی حالِ بدشان تنها می‌گذارم چون که تابِ دهانِ باز شده‌شان را ندارم. ترسیده‌ شده‌ام. و رهایشان می‌کنم.
خودم را هم رها می‌کنم، دل‌ام نمی خواهد چشم‌شان به من بیفتد در وقت بدحالی‌ام، خودم را مخفی می‌کنم. وقتِ تنهایی را موقعِ کراهت و کثافت نباید دچار کسی کرد.
  • فاطمه کریمی

خانه

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

یک خانه‌ی کاهگلی دیدم که پنجره‌های آبی‌اش توی کاه‌گل فرو رفته بودند و از هر دو طرف، کاه‌گل نشانم می‌دادند

خانه در نداشت

انزلی ۱۷ آبان

  • فاطمه کریمی

عور

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ
یک نفر لخت توی قایقِ ایستاده کنار ساحل نشسته بود توی شب و به موج نگاه می‌کرد.
من دور، پتو دُورِ خودم پیچانده بودم و یخ می‌زدم.
او سر برگرداند و نگاهم کرد
من سر برگرداندم و توی دریا خودم را غرق کردم.
۱۷ آبان ۹۷
انزلی
  • فاطمه کریمی

آبیِ سیاه

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۴۹ ب.ظ
دیشب توده‌هایی سیاه از دهانم بیرون می‌زد

دی و بهمن بود که گمان می‌کردم گیاهی آبی دور حنجره‌ام می‌پیچد و راهِ عبور هوا را می‌بندد ، وحالا توی آبان توده‌های سیاهی که باید آبی می‌بودند از حجره ام بیرون می‌زنند. اثر پیچک‌های سیاه بر حنجره‌ام مانده‌است و تکه ‌تکه صدا را همراهِ توده‌ها از دهانم خارج می‌کند و سرفه می‌کنم و هق می‌زنم و هوا را می‌بلعم.
  • فاطمه کریمی

تلاشی

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ
کله‌ی من از انبوهِ خودش دارد متلاشی می‌شود و کلمات را به نوبت از خودش بیرون می‌اندازد و جای هر کلمه سفید می‌شود. مغزم شده‌ست پُر از لکه‌های سفید که توی سیاهی ِِ کلماتِ مانده شناورند. این سفیدیِ شلوغ دارد من را و تمامِ ذهنم را توی خودش می‌بلعد و من نمی دانم چطور حتی باید دست و پا بزنم. شمارِ کلمات از دستم در رفته ست دیگر. به گمانم باید بروم آتش زیر تمامِ کلماتِ ممکن بگیرانم و همه‌ی آن‌ها را خاکستر کنم که ببینم چگونه اثرشان هم نمی‌ماند.
بعد شاید توانستم توی سفیدی بخوابم.
  • فاطمه کریمی

زن

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۳ ب.ظ
یک آبادی بود که فقط با یک زن آبادی شده بود
زن هر شب قبل از خواب، موهایش را از بیخ کوتاه می‌کرد و بعد صبح که میشد برای ره‌گذر‌های احتمالی نان می‌پخت، از چاه آب می کشید، و از گاو شیر می‌دوشید و سرِ راه می گذاشتشان.
تمام ِ آبادی را آب و جارو می کرد، اما هیچ کسی نمی‌آمد و نمی گذشت، شیرِ گاو خراب می‌شد و نان خشک می‌شد. مو‌هایش مدام بلند میشدند و او هر شب پیش از خواب آن‌ها از بیخ کوتاه می کرد
اما یک شب یادش رفت موها را ببرد
موها رشد کردند و دور گلویش پیچیدند و خفه اش کردند
  • فاطمه کریمی

دَم

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۴ ب.ظ
بعد دم‌اش را طولانی و کش‌دار بیرون می‌داد، اصلا آن دمی که نشانِ زنده بودن باشد نبود. دمِ مُردن بود. انگار که آخرین بازدم باشد. هر دم به امیدِ آخرین بودن فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد. و سال‌ها طول کشید و هنوز طول می‌کشد.
کسانِ زیادی بسانِ رهگذر پیشِ چشم‌اش آمده‌اند و رفته‌اند و گفته‌اند که چرا اینقدر طول می‌کشد هر نفس‌ات و هیچ‌کدام هنوز برایش آرزو نکرده‌اند که دم‌ات گرم باشد.
چون در‌واقع برای کسانِ گذران، گرمای نفسِ یک پایِ درخت نشسته در هیچ زمانی اهمیتی نداشته و نخواهد داشت.
  • فاطمه کریمی

دل‌زده

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ
تکه‌های خود‌ش را جمع کرده بود و وصله زده بود و پوشیده بود بر حجمِ خودش.
گمان می‌کردند او شمایلِ جدیدی پیدا کرده . اما او تنها تکه‌های جدا افتاده ‌‌‌ی خودش را لباس کرده بود و بر تنِ نحیفش پوشانده بود.
گمان می‌کردند او شمایلِ خودش را تغییر داده و سرزنش‌اش می‌کردند و مسخره‌اش می کردند. هیچ کسی نمی‌توانست تکه‌های جدا افتاده‌ی او را این چنین تحمل کند و نمی‌توانست خودِ او را میانِ وصله‌ها پیدا کند
توی چشمِ هر کسی نگاه می‌کرد ، مزه‌ی تلخی زیر زبانش می‌رفت و تلخی از گلویش راه به معده و قلبش می‌برد.
برای همین چند تکه‌ی دیگر را به هم وصله کرد و دور چشمانش بست. نمی‌دانم چند سال طول کشید تا او دست از روی گوش‌هایش برداشت و چشم‌هایش را باز کرد و نمی‌دانم کی آن همه دل‌زدگی تبدیل به شور شد. شاید تا وقتی که مُرد و تکه‌ها روی تن‌ش ناپدید شدند.
شاید او مجبور شده‌ست تا آخرِ عمرش منتظر بماند و هیچ کسی نتوانسته‌ست او را در میانِ لباسش پیدا کند.
من نمی‌دانم. چون که فقط تا بستنِ چشم‌هایش نگاهش کردم.
چون او از من هم چشم بسته و گوش بسته، دل‌زده بود و چهره‌اش درهم می‌رفت.
  • فاطمه کریمی

درباره‌ی گوینده‌ی حرفِ مهم

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۴ ب.ظ
یک کسی آمده بود از حاشیه‌ی زندگی من رد شود و چیزی مهم را به من بگوید. آن چیزِ مهم را گفت و همان‌طور که حرف می زد،حرف روی حرفش می‌آورد و می‌گفت درباره‌ی من بنویس.
من دلم نمی‌خواست حالا که دارد حرفِ مهمی می‌زند توی ذوق‌ش بزنم و بگویم تصویرِ تو اگر بخواهد توی کلمه بیاید یک پوسته‌ی سخت است اطرافِ حجمِ شکل‌داری از هوا، پس هیچ‌گاه به او نگفتم چشمانت که گمان می‌کنی به قدرتِ چشمانِ عقاب‌اند، توی پوسته‌ی سختی فرو رفته‌اند و به هیچ چیزی متصل نیستند. تنها دو گویِ زیبای تعبیه شده‌اند. و زیبایی‌شان فریبنده‌ست. و تنها می‌فریبند بی آن‌که در حقیقت چیزی برای شیفته کردنِ دیگری داشته باشند.
من دلم می‌خواست صادق باشم اما نمی‌توانستم گمانِ قطعی و محکم کسی را به ریشه‌هایش بشکنم، پس سکوت کردم و دروغ گفتم.
به دروغ سکوت کردم و نگفتم چه می‌بینم. که آن‌چه می‌دیدم به مذاقِ دیده‌شده خوش نمی‌آمد. و البته گفتن فعلِ بیهوده‌ای‌ست.
راه می‌رفت و چشمان‌ش را در کاسه می‌چرخاند به هزار جهت و دیده‌هایش بی جهت می‌ریختند توی حجمِ خالی‌اش و گمان می‌برد دیده‌هایش به خونِ رگ‌هایش می ریزند، اما او رگ نداشت و دیده‌ها روی هم می افتادند و می‌گندیدند و راه رفتن را برایش سخت می‌کردند.
من به دروغ تمامِ آن مدت دهان بستم و گذاشتم حرفِ مهم‌اش را بزند.
حرف ِ مهم را زد و رفت و دفعات ِ بعد که خواست دهان باز کند وانمود کردم نمی‌شناسم‌اش که نخواهم به دروغ دهان ببندم.
  • فاطمه کریمی

رنج و بی حوصلگی

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ
«نیاز و محرومیت، رنج را از بیرون ایجاد می کند، در مقابل امنیت و رفاه، بی حوصلگی را.»
نیاز و محرومیت ِ خود را به گونه‌ای از میان برده‌ام ، آن را رفع نکرده‌ام، تنها از میان برده‌ام. و از اجتماع/فرد فاصله گرفته‌ام/بیرون انداخته شده‌ام/فرار کرده‌ام. نتیجتا از رنجِ مداومِ خود راحت شده‌ام . تذکار و تکرار ِ آن یک رنگِ خاکستری به خود-اش گرفته و دردی را ایجاد نمی کند. به گمانم حتی رنجی تازه هم اثری نخواهد داشت، شاید مَثلِ شخصیتِ زنِ فیلمِ آینه که بی‌تفاوت به آتش چشم دوخته و مصیبت جدیدش هیچ اثری بر او نمی‌گذارد، تصویرِ مناسبی باشد برای آنچه می‌گویم.
و این دوری از رنج و به سر بردن در امنیت، به غایت بی حوصله‌ام کرده ست.
«می توان گفت که به هر اندازه موفق شویم که از یکی از این دو دور شویم، به دیگری نزدیک می‌شویم. به طوری که زندگی ما واقعاً نوسانی است با شدت بیش و کم میان این دو. علت این امر این است که این دو با هم ضدیتی مضاعف دارند، یکی ضدیّتی بیرونی و عینی و دیگری ضدیّتی درونی و ذهنی.»
و از نظر-ام‌ شاید تنها نوعی غنای درونی می‌تواند جایِ این بی حوصلگی و خلأ روحی را بگیرد و این نوسان را تا حدی متعادل کند.

تهران
  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۹
  • فاطمه کریمی

دندان

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ق.ظ
خواب می دیدم توی دندان هایم خرد شده است و فقط رویه‌شان باقی مانده، زبان می‌گرداندم توی هر دندان، خرده‌هایش را بیرون می کشیدم، می ریختند توی دهان‌ام و بعد توی دست‌ام می ریختم‌شان.
دهانم مدام از تکه‌های دندان‌هایم پر و خالی می‌شد.
و هیچ وحشت نمی کردم.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۴
  • فاطمه کریمی

درباره‌ی اثر او

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ب.ظ
گمان می‌کنم زمان زیادی بر من گذشته، شاید هم نه، از دست‌ام در رفته‌ست. توی دست‌ام هم نبود آن‌چنان.
طوفان بودم، به صخره می‌خوردم مدام، گرد‌آب اطرافِ خود-ام درست می‌کردم، و می لرزیدم. اما حالا شاید گذشته باشد.
آن‌چه در تمامِ چندماهِ پیش از درون به دیواره‌های تن‌ام چنگ می کشید مرده‌ست، نمی‌دانم جسد-اش کجاست، گور پدر-اش هر کجا که هست، آن جعبه‌ی موریانه که در یک لحظه باز می‌شد و در لحظه‌ی بعد تمامِ سلول‌های عصبی ِ مغز-ام و کشیده شده در دست‌ها و پاهایم را می خورد هم انگار اصلا وجود ندارد. خلاصه که اینطور و حالا مدتی ست که سعی کرده‌ام با خود-ام صادق باشم.
دیروز من عاشق بودم و هنوز هم هستم اما در شمایلی دیگر.
نمی‌دانم تنها خواننده‌‌ام متوجه چگونگی آنچه می‌خواهم بگویم می‌شود یا نه. این‌که دیروز من چه‌قدر عاشق بودم، فرزندِ شادِ رنج‌ کشیده‌ی چشمانِ او بودم که لحظه به لحظه، مدام میانِ دو حدِ بی‌نهایت سرگردان بودم، شادکامی و اندوه. میانه‌ای وجود نداشت به غیر از همان لحظه‌ی عبور میان ِ دو حد. من بعد تر فهمیدم آن شادکامی‌های اندکِ کم عمر که درست هم به‌یاد نمی اورم‌شان حقیقت نداشته‌اند. حقیقت همان وقت‌هایی بود که من کنارِ جدول می‌نشستم و حجمِ معده‌ام را خالی می‌کردم یا آن دو ماهِ غریبی که بی هیچ دلیلی بیمار بودم. اما به هر حال من عاشق بودم. هیچ گاه نتوانستم آن‌چه را واقعا بر من پیش آمده بود و می آمد همچنان را برای کسی بازگو کنم و هر بار که گفتم، نا امید شدم.
و حالا گذشته هر چه که بوده تمام شده - البته این حرفِ پرتی ست، گذشته‌ هیچ گاه تمام نمی‌شود، فقط اتفاق نمی‌افتد دیگر. فقط بُعد زمانی اش تغییر می‌کند ،مثلِ خودِ کلمه اش- و من می‌خواستم درباره‌ی حال بگویم.
اینکه من هنوز عاشق‌ام. نه به این معنا که او را در آن شمایل دوست بدارم و معشوقی داشته باشم. من از او بی‌زارم، اما بی‌زاری عزیز من است، به هزار و یک دلیل از او بی‌زارم و در این هزار و یک اثری از حسادت و چرایی و فلان و بهمان نیست. بی‌زاری من عزیز و عاقلانه ست.
بلکه به این معنا که تمام احساسات و اتفاقاتِ پیشین دیگر برای من اتفاق نیفتاد
و حالا من نمی‌خواهم آن‌چه از سر گذرانده ام بیهوده باشد و بهرِ هیچ. از عشقِ من تنها یک اسم مانده که دلم نمی خواهد شمایلِ صاحب اش را داشته باشد و اثرِ احساساتی که دیگر هیچگاه به آن هیئت در نمی آیند و مرا هم دیگر آن گونه دگرگون نمی کنند. شاید هنوز زود باشد برای گفتن این حرف اما می دانم که پرونده اش - نه پرونده‌ی آن شمایلِ آزار دهنده و کج فهم که مقصودم این نوعِ زیستن است- توی همین نقطه بسته شده ست.
حالا آرام گرفته‌ام و بی حوصله و خلوت‌ام. برایم یک اسم مانده و جای خلوتِ آن احساس
شاید در آن یک مشت نهالِ چنار بکارم، شاید هم بگذارم بیابان بشود با یک آسمانِ بالاسر.
اما می دانم که جای احساس را نباید با احساس پر کنم.
هیچ گاه به اون نگفتم که عاشق ام و به اشتباه این کلمه را جای دیگری به کار بردم، با تردید و با اصرارِ ِ شنونده‌اش، اما به هر حال بیهوده به‌کارش بردم.
اما به هر حال همه چیز تمام شده ست و به هر حال من دیگر دچارِ آن احوال نیستم. از خط خارج شده‌ام، نه در دو حدِ بی‌نهایت و نه در میانه. تنها خارج‌ شده‌ام.

تهران
  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۲
  • فاطمه کریمی

کلمه

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ
شاید من مجموعه ای باشم از نمی دانم و دیوانگی و گاه عاطفه‌‌ی بی حد. اما نه پوشیده شده با البسه و زینت و تعادل. که عریان و بی رویه.
مگر نه آن که میانه قدم می‌گذارد گونه‌ای ست بس بیمار ؟
نمی دانم چگونه می‌شودخود را با طبیعت یک‌نواخت کرد و میانه رفت و میانه میل ورزید و سلامت بود.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۲
  • فاطمه کریمی

نامه

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ق.ظ
همه چیز توی شب اتفاق افتاد عرفان.
من عاشق ِ شب‌ام که آدم‌ها کم‌پیدا بشن و توی تاریکی فرو برن و همه‌شان معلوم نشه. که خیابون‌ها فقط شمایل‌شان پیدا باشه. که عینکم را در بیارم و نور ها توی هم فرو برن.
پیاده راه برم و معلوم نشه رفتنم. همیشه دلم می‌خواسته که نیمه شب بزنم بیرون و شب را ببینم. بزنم به جاده و صبح یک جای دیگری باشم. من توی شب لبِ پنجره زل زده‌‌م به ماهِ پشت و پسِ ابر و خیال بافتم که صبح هوای کجا بخوره توی صورتم.مدام دلم خواسته که شب ها جاهای مختلفی بخوابم. (حالا این‌ بند که دورِ پاهایم پیچیده ست و رفته ست تا ریه هام و خیلی وقت ها خفه‌م می کند به کنار.یعنی راستش را بخوای فکر کردم که باید رویه‌م را تغییر بدم و یک چیزی را توی خودم بشکنم که این بند هم پاره بشه ،مثلا «ا» را پذیرفتم اما فهمیدم که خودم را صدپاره کردم و آن بند به صدپاره‌ی من چسبیده‌ست هنوز و تکثیر شده و یا بعدش وارد رابطه شدم، خودم می‌دانستم برای من غلط است آن هم اینقدر بی وقت.اماغلط را کردم که بفهمم چه‌قدر غلط است، اندازه‌ش را نمی‌دانستم. و بعد دیدم که بند از بین نرفته ست و ضخیم تر هم شده و بریدم‌ش و از رابطه هم بیرون‌ آمدم. و خیال خودم را راحت کردم. کنارِ این که خودم را از شکل انداختم و شمایل دیگری گرفتم )
اما همه چیز توی شب اتفاق افتاد و توی این همه چیز، خیلی چیز های بدرنگی هم بود. من سعی کردم توی تاریکی بد رنگی شان را مخفی هم کنم. اما وقتی یک چیزی هست، هست و با هر پوشاننده‌ای بپوشانیش باز هم هست.
تو فرض کن کرم‌ها پوستت را پاره کنند و بیفتند روی زمین و از روی دست ها و پاهات هم رد شن و بعد تو لامپ را خاموش کنی. بد تر هم می شود. چون دیگر نمیبینی چه اتفاقی دارد میوفتد. پوشاندنش مثل این می‌ماند.
راستش را بخوای، شب بود و من ندیدم که این چیزهای بدرنگی که اتفاق می‌افتند بد رنگ‌اند، روز شد که چشمم دید و بعد که باز شب شد سعیِ مذبوحانه کردم که بپوشانم.
حالا وقتی که شب میشه من تمامِ بدرنگی های رد شده از پوستم و رفته به جانم را حس می‌کنم هزار باره و شب مثلِ دیوانه ها فکر های بدرنگی به سرم می‌زند.( گاهی هم تصویرشان می‌کنم و اینجا برات می‌ذارم)
حالا دیگر خیال نمیکنم که فردا‌صبح هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد، نیاز دارم که هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد. چون هوای جاهایی که تویشان خوابیده‌م همه‌ش بدرنگ شده. حالا تو که شب‌ها و صبح ها هوای جاهای دیگری به صورتت خورده باید بفهمی حرفم چیست.
من سعی کرده بودم که رنگ‌ها توی هوا پخش نشن که جاها آن ها را به خاطرم نیارن. اما با اینکه توی شب هم اتفاق افتادند در خاطرم ماندند. حالا تو شاید بفهمی حرفم چیست و برای همین برات با این نثرِ درهم می نویسم.
من شب‌ها از ریخت می افتم، خیلی وقت‌ها توی روز حالم خوبه و شب که میشه گمان می ‌‌‌‌‌کنم جاذبه زیاد تر شده و تمامِ من رو داره به سمت خودش می‌کشاند و چهره‌ام می‌افتد پایین. چون که همه چیز توی شب اتفاق افتاده عرفان.
برای همین بعضی وقت ها تند تند رنگ‌ها را توی شمایلی می نویسم و برای تو می فرستم اینجا که یک وقتی بلعیده نشوم. چون تو گفته بودی که بنویسم. من خیلی خیال می کنم و تو این را می دانی خوب. و حالا خیال می کنم هوای جایی که توی صورتت می‌خورد آنقدر غیرقابل دسترسه که مجبورم برات نامه بفرستم و از خودم برات بگویم.
من نمی‌دانم تو خوب خیال‌هام را می‌فهمی یا نه اما من نمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم جلوی انگشت‌هام را بگیرم که برات تند تند ننویسند.
۸ شهریور ۹۷, شیراز
  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۶
  • فاطمه کریمی

برهنه

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۰ ب.ظ
برهنه رو به آینه ایستاده بود و به انتهای چشمان‌اش زل زده بود. از جای قلب‌‌اش یک برآمدگی کوچک ایجاد شد و فورا پاره شد و یک کرم سفید خودش را بیرون انداخت و بعد روی زمین افتاد.
به انتهای چشمانش زل زده بود و یک برآمدگی دیگر در اطرافِ حفر‌ه‌ی کوچکِ قبلی درست شد و پاره شد و یک کرم سفید خودش را بیرون انداخت و بعد روی زمین افتاد. رگِ پیشانی‌اش پاره شد و یک کرمِ سفیدِ خونی خودش را بیرون انداخت و روی زمین افتاد. به انتهای چشمانش زل زده بود و خون از پیشانی اش آرام راهِ خود را از گوشه‌ی چشم‌اش گرفته بود، به چانه‌اش رسیده بود و چکه می کرد.
بعد همینطور از دستانش و سینه اش و پاهایش و پیشانی اش کرم‌ها پوست‌اش را پاره می کردند و خودشان را بیرون می انداختند و روی زمین می افتادند و دورِ قطره‌های خون جمع می شدند. به انتهای چشمان‌اش زل زده بود و لب‌هایش سرخ شده بودند و از تمامِ پوست‌اش کرم‌های سفید بیرون زده بودند. روی زمینِ اطرافِ بدنِ برهنه‌‌ی ایستاده‌اش پر بود از کرم‌های سفیدی که خودشان را توی خونِ او می غلتاندند و او با لب‌های سرخ به انتهای چشمان‌اش زل زده بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۴۰
  • فاطمه کریمی

لرزش

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ب.ظ
از انگشتِ شصت دست‌اش یکهو لرزیدن شروع میشد، بعد به همه‌ی انگشتانش کشیده میشد، و بعد به دندان هایش.
دستانش را بهم قفل می‌کرد، و فک‌اش را روی هم فشار می‌داد، لرزش ساکن می‌شد.
اما مدتی بعد، از همان شصت شروع می‌شد تا دندانِ آخر
یک روز همین که انگشت شصت شروع کرد به لرزیدن، یک چاقو برداشت و سریع زد روی بنِ انگشتِ شصت و قطع‌اش کرد و معلوم نشد که انگشت به کجا پرید، اما از بنِ انگشت به جای خون، موریانه بیرون ریخت.
تمامِ موریانه‌های تن‌اش از بنِ انگشت بیرون ریختند
بعد چهارطاق بدون انگشتِ شصت روی زمین دراز کشید و نفس‌اش را بیرون داد.
۲۵ مرداد
امروز دست‌هام به غایت روی بندری high بودند
از شصت تا دندانِ آخر
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
  • فاطمه کریمی

رویا

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۱ ب.ظ
قلم به دست گرفته بود و رویاهایش را نقش می زد روی دیوار و رنگ می زد. بعد چند قدم عقب می رفت و نگاه می‌کرد و لبخند می زد
لبخند ریشه می زد و ریشه ها به سمت قلب‌اش حرکت می کردند
اما قبل از آن که به قلب‌اش برسند، نقشِ رویا ها بر دیوار جمع میشد و شکلِ سنگ می شد،
سنگ‌ها از دیوار جدا می‌شدند و می خوردند توی صورتش
چشمانش را کور می کردند و دندان هایش را خورد.
۲۳ مرداد
  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۱
  • فاطمه کریمی

برای بسّنی‌ام

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ
دیانت
بی نهایت دلتنگتم و به فکرت‌ام ،اما به همون اندازه لاجون.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۲
  • فاطمه کریمی

نمی یابم‌اش

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ق.ظ
تو، در هزار توی خود فرو رفته
و از رنجِ دیگری‌ها گریخته
سرِ زندگیِ من را در کدام گور کرده‌ای و با کدام رنج پوشانده‌ای؟
من نشانیِ آن گور را خواهم که بیابم‌ام که بدانم که چرا میلِ من تنها برای نشستن است دیگر
و برای چشم بستن است دیگر و برای فرو رفتن است دیگر
سرِ زندگیِ من را در کدام یک از هزار گور-ات فرو کرده‌ای که نمی یابم‌ام که نمی یابم‌اش
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۸
  • فاطمه کریمی

دیدن

جمعه, ۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۹ ق.ظ
یک راهرو تا بی‌نهایت ادامه دارد و هر دو طرف‌اش صندلی است و صندلی ها پر اند از آدم‌های بی چشم. اما راهرو کاملا یکپارچه نیست و مثلِ قطارِ شهری بخش‌های درونی دارد و بین بخش‌های درونی دیوارِ محکمی است از هوا.
فقط یک مرد توی صورت‌اش دو چشم دارد و وسطِ بخش ِ میانی ایستاده است و سعی می‌کند بی‌نهایت را ببیند. اما انتها مشخص نیست، پس مرد سعی می‌کند که به انتها نزدیک شود، اما میانه‌ی راه به دیوارِ محکمِ هوا می‌خورد. هیچ چیزی وجود ندارد اما مرد نمی‌تواند عبور کند. کفِ هر دو دست‌اش را روی دیوار می‌گذارد و کمی هل می‌دهد،و بیشتر هل می‌دهد و بعد با همه‌ی قوا هل می‌دهد. کمی عقب تر می‌رود و بعد به سمت دیوار می‌دَوَد و خودش را به آن می‌کوبد. و بعد عقب تر می‌رود و محکم تر می‌کوبد.
آنقدر خود-اش را به دیوارِ ناپیدا می‌کوبد که روی زمین می‌افتد و از هوش می‌رود. همه‌ی آدم‌های بی چشم روی صندلی‌ها نشسته‌اند و مرد کف ِ زمین افتاده است و تمامِ تن‌اش کبود است.
  • ۲ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۹
  • فاطمه کریمی

تکرار

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۹ ب.ظ

توی یک اتاق کوچک مانده بود که چهار دیوار‌-اش آینه بود، به جای در و پنجره‌ هم آینه داشت.

صبح از خواب بیدار  می‌شد، پشت میز می‌نشست و کار می‌کرد و شب به تخت باز می‌گشت، گاهی هم رو به پنجره می‌ایستاد و خود-اش را نگاه می‌کرد.روی سقف هم یک آینه درست بالای تخت‌اش داشت برای قبل از خواب و باز می‌خوابید . بیست سال بود که از اتاق بیرون نرفته بود و بیست سال بود که فقط خود-اش را می‌دید، توی هر پنج آینه.

چندین تصویر از خود-اش صبح بیدار می‌شدند و روز کار می‌کردند و شب می‌خوابیدند.

هر چند سال یک‌بار که به جنون می‌رسید خود-اش را به دیوار‌ها می‌کوبید، چندین او خودشان را به دیوار ها می‌کوبیدند و چندین پوسته‌ از او ترک می‌خوردند و می‌شکستند و کف اتاق و توی آینه‌ها می‌ریختند.

کفِ اتاق پر بود از تکه‌های شکسته‌ی او و او نه جوان بود و نه پیر. و هر تکه‌ی افتاده بر زمین چندین بار تکرار شده بود، روی زمین و توی آینه ها.

 او همان بود که پیش از اولین جنون صبح بیدار می‌شد و روز کار می‌کرد و شب  رو به آینه ها و رو به خودش می‌خوابید.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۹
  • فاطمه کریمی

هزار

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۴ ب.ظ
کنارِ ساحل سنگ های غول‌پیکر را بلند می‌کرد روی دو دست‌اش و به صخره‌ می‌کوبیدشان،سنگ ها هزار تکه می‌شدند و قبل از آنکه آن هزار به زمین پرت شود هزار پرنده‌ی سفید هزار تکه را به دهان می‌گرفتند و می‌بردند به سمت قله‌ی کوه اما قبل از آنکه به قله برسند نا پدید می‌شدند.
دیگر شمارِ سنگ‌ها و تکه‌ها و پرنده‌ها از دست‌اش در رفته بود و هنوز نمی‌توانست ردِ پرنده‌ها را بگیرد. هنوز نمی‌دانست پرنده‌ها از کجا می‌آیند و کجا خانه می‌کنند و کجا می‌روند.
هزار بار از دریا تا قله رفته بود و هیچ اثری از پرنده‌های سفید ندیده بود. برای دیدن‌شان تنها سنگ‌ها را تکه می‌کرد. و نمی‌دانست بعد از تمام شدنِ سنگ‌ها چطور دوباره هزار پرنده‌ی سفید را بازگرداند.
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۴
  • فاطمه کریمی

سیاه

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۷ ب.ظ
روی زمین پر بود از ماهی‌های سیاهِ مرده
قطعه‌های بی‌شکلِ نقره‌ای توی سر-اش ساخته می‌شد، سر-اش کوچک بود و قطعه‌ها مدام زیاد می‌شدند و از سر-اش توی گلویش می‌آمدند و اطرافِ حنجره‌اش می‌آمدند و توی قلب‌اش و دستان‌اش و پاهایش می‌آمدند
و می‌خواستند از چشمان‌اش و دهان‌اش و از سرِ انگشتان‌اش بیرون بزنند.
چیزی نمی‌توانست بگوید چون که ممکن بود قطعه‌های نقره‌ای روشن خودشان را توی صورتِ مردِ ایستاده‌ی روبرویش بیاندازند.
چشمان‌اش را بست و دهان‌اش را بست
آرام از جلوی پیشانی‌اش قطعه‌ای را جدا کرد، لبخند بر لبان و چشمانِ بسته‌اش نشست و قطعه‌ی نقره‌ایِ روشن را که توی دستان‌اش می‌درخشید به دستِ مردِ ایستاده داد.
با چشمانِ بسته دید که نورِ نقره‌ای روشن توی دستانِ مردِ ایستاده کدر شد و تیره شد و سیاه شد و آب شد و بر زمین چکید و از زمین دهانِ کوچکی باز شد و قطره‌ها را بلعید
و ماهی‌های آبیِ توی خاک، قطره‌های کدر را بلعیدند و سیاه شدند و روی خاک آمدند.

۱ مرداد ۹۷
تهران
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۷
  • فاطمه کریمی

سفید

شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۳ ق.ظ
همه جا سفید بود، در سفیدیِ تمام گم شده بود، فک‌اش روی هم قفل شده بود. یک مار سفید از زیر فک‌اش توی خود-اش می‌لولید به سمت قلب و معده‌اش می‌رفت و اطراف‌شان می‌پیچید.
دست کرد توی دهان‌اش تا استخوان‌هایش را نجات دهد
تمام دندان‌های سفید-اش توی دستان‌اش ریخت و باز فک‌اش بی دندان‌های سفید-اش روی هم قفل شد.
توی دل‌اش بارانِ ریز می‌بارید و توی رگ‌هایش جاری می‌شد
باران توی رگ‌هایش می‌ریخت و رگ‌هایش وَرَم می‌کرد، ذره ذره، بی آنکه خود-اش بفهمد.
اما یک روز که دست‌هایش را آویزان کرده بود
ورمِ رگ‌هایش توی چشم‌اش آمد
دست کرد در قفسه‌ی سینه‌اش و قلب‌اش را که تا دستان‌اش و پاهایش ریشه دوانده بود و دَرَش بارانِ ریز می‌بارید، همراهِ ریشه‌های دوانده‌اش درآورد. بعد سیل آمد و قلب و ریشه‌ها را با خود برد و دیگر او ماند و سفیدیِ تمام
و دهانِ خالی و سینه‌ی خالی و تنِ بی رگ.
حالا دیگر مات‌اش برده بود و همه چیز سفید بود
دیگر فک‌اش آرام گرفته بود و چشمان‌اش توی سفیدی غرق شده بود
۱۸ تیر
۰۲:۰۶
تهران
  • فاطمه کریمی