تکرار
توی یک اتاق کوچک مانده بود که چهار دیوار-اش آینه بود، به جای در و پنجره هم آینه داشت.
صبح از خواب بیدار میشد، پشت میز مینشست و کار میکرد و شب به تخت باز میگشت، گاهی هم رو به پنجره میایستاد و خود-اش را نگاه میکرد.روی سقف هم یک آینه درست بالای تختاش داشت برای قبل از خواب و باز میخوابید . بیست سال بود که از اتاق بیرون نرفته بود و بیست سال بود که فقط خود-اش را میدید، توی هر پنج آینه.
چندین تصویر از خود-اش صبح بیدار میشدند و روز کار میکردند و شب میخوابیدند.
هر چند سال یکبار که به جنون میرسید خود-اش را به دیوارها میکوبید، چندین او خودشان را به دیوار ها میکوبیدند و چندین پوسته از او ترک میخوردند و میشکستند و کف اتاق و توی آینهها میریختند.
کفِ اتاق پر بود از تکههای شکستهی او و او نه جوان بود و نه پیر. و هر تکهی افتاده بر زمین چندین بار تکرار شده بود، روی زمین و توی آینه ها.
او همان بود که پیش از اولین جنون صبح بیدار میشد و روز کار میکرد و شب رو به آینه ها و رو به خودش میخوابید.
- ۹۷/۰۵/۰۲