ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

ایام

یک مشت حرفِ پَرت و تباه

آیین رقص بر روی تابه‌های بیابان تمام شد.

اگر زمان محلت دهد این صفحه‌ را از بین می‌برم.

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۴/۰۸
    ق
  • ۹۸/۰۲/۰۵
    هم
آخرین نظرات

نامه

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ق.ظ
همه چیز توی شب اتفاق افتاد عرفان.
من عاشق ِ شب‌ام که آدم‌ها کم‌پیدا بشن و توی تاریکی فرو برن و همه‌شان معلوم نشه. که خیابون‌ها فقط شمایل‌شان پیدا باشه. که عینکم را در بیارم و نور ها توی هم فرو برن.
پیاده راه برم و معلوم نشه رفتنم. همیشه دلم می‌خواسته که نیمه شب بزنم بیرون و شب را ببینم. بزنم به جاده و صبح یک جای دیگری باشم. من توی شب لبِ پنجره زل زده‌‌م به ماهِ پشت و پسِ ابر و خیال بافتم که صبح هوای کجا بخوره توی صورتم.مدام دلم خواسته که شب ها جاهای مختلفی بخوابم. (حالا این‌ بند که دورِ پاهایم پیچیده ست و رفته ست تا ریه هام و خیلی وقت ها خفه‌م می کند به کنار.یعنی راستش را بخوای فکر کردم که باید رویه‌م را تغییر بدم و یک چیزی را توی خودم بشکنم که این بند هم پاره بشه ،مثلا «ا» را پذیرفتم اما فهمیدم که خودم را صدپاره کردم و آن بند به صدپاره‌ی من چسبیده‌ست هنوز و تکثیر شده و یا بعدش وارد رابطه شدم، خودم می‌دانستم برای من غلط است آن هم اینقدر بی وقت.اماغلط را کردم که بفهمم چه‌قدر غلط است، اندازه‌ش را نمی‌دانستم. و بعد دیدم که بند از بین نرفته ست و ضخیم تر هم شده و بریدم‌ش و از رابطه هم بیرون‌ آمدم. و خیال خودم را راحت کردم. کنارِ این که خودم را از شکل انداختم و شمایل دیگری گرفتم )
اما همه چیز توی شب اتفاق افتاد و توی این همه چیز، خیلی چیز های بدرنگی هم بود. من سعی کردم توی تاریکی بد رنگی شان را مخفی هم کنم. اما وقتی یک چیزی هست، هست و با هر پوشاننده‌ای بپوشانیش باز هم هست.
تو فرض کن کرم‌ها پوستت را پاره کنند و بیفتند روی زمین و از روی دست ها و پاهات هم رد شن و بعد تو لامپ را خاموش کنی. بد تر هم می شود. چون دیگر نمیبینی چه اتفاقی دارد میوفتد. پوشاندنش مثل این می‌ماند.
راستش را بخوای، شب بود و من ندیدم که این چیزهای بدرنگی که اتفاق می‌افتند بد رنگ‌اند، روز شد که چشمم دید و بعد که باز شب شد سعیِ مذبوحانه کردم که بپوشانم.
حالا وقتی که شب میشه من تمامِ بدرنگی های رد شده از پوستم و رفته به جانم را حس می‌کنم هزار باره و شب مثلِ دیوانه ها فکر های بدرنگی به سرم می‌زند.( گاهی هم تصویرشان می‌کنم و اینجا برات می‌ذارم)
حالا دیگر خیال نمیکنم که فردا‌صبح هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد، نیاز دارم که هوای یک‌جای دیگری توی صورتم بخورد. چون هوای جاهایی که تویشان خوابیده‌م همه‌ش بدرنگ شده. حالا تو که شب‌ها و صبح ها هوای جاهای دیگری به صورتت خورده باید بفهمی حرفم چیست.
من سعی کرده بودم که رنگ‌ها توی هوا پخش نشن که جاها آن ها را به خاطرم نیارن. اما با اینکه توی شب هم اتفاق افتادند در خاطرم ماندند. حالا تو شاید بفهمی حرفم چیست و برای همین برات با این نثرِ درهم می نویسم.
من شب‌ها از ریخت می افتم، خیلی وقت‌ها توی روز حالم خوبه و شب که میشه گمان می ‌‌‌‌‌کنم جاذبه زیاد تر شده و تمامِ من رو داره به سمت خودش می‌کشاند و چهره‌ام می‌افتد پایین. چون که همه چیز توی شب اتفاق افتاده عرفان.
برای همین بعضی وقت ها تند تند رنگ‌ها را توی شمایلی می نویسم و برای تو می فرستم اینجا که یک وقتی بلعیده نشوم. چون تو گفته بودی که بنویسم. من خیلی خیال می کنم و تو این را می دانی خوب. و حالا خیال می کنم هوای جایی که توی صورتت می‌خورد آنقدر غیرقابل دسترسه که مجبورم برات نامه بفرستم و از خودم برات بگویم.
من نمی‌دانم تو خوب خیال‌هام را می‌فهمی یا نه اما من نمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم جلوی انگشت‌هام را بگیرم که برات تند تند ننویسند.
۸ شهریور ۹۷, شیراز
  • ۹۷/۰۶/۰۸
  • فاطمه کریمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی