ح
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۷ ب.ظ
توی دهاناش مار دارد که میبینم از امتدادِ پیچش به دور حلق و حنجرهاش پیدا شدهست، بریده بریده نفس بیرون میدهد چون که در میانه مار نفس میبلعد.
زهر که از پایانهی رگها توی حفرهها جمع میشود، میسوزاند، و حفره بسط میدهد که درنهایت یک حفره بماند از ابتدا و انتها.
و حافظه را مار خوردهست و سفیدیِ مانده نقشِ گذشته میگیرد.
نقشِ کلماتِ مرموزی که خوانده نمیشوند، نمیتوانم بخوانم. سواد ندارم. و بعد که کلمات از چشمِ من ناامید میشوند، از شکل میافتند و میتکَند و از دیدِ چشم میافتند.
- ۹۸/۰۱/۱۳